ادبیات داستان کوتاه

▫ ️ادبیات - داستان کوتاه


یک بار به مترسکی گفتم «لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای؟» گفت «لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمیشوم.» دَمی اندیشیدم و گفتم «درست است؛ چونکه من هم مزه این لذت را چشیده ام.»

گفت «فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند.»
آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.

یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.

هنگامی که باز از کنارِ او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیرِ کلاهش لانه میسازند.

▫ ️مترسک
▫ ️نویسنده: جبران خلیل جبران
▫ ️کتاب: پیامبر و دیوانه
دیدگاه ها (۱)

سانسور همان چیزی را که نهی میکند به فریاد بلند اعلام میدارد

بر جنگل بی بهار میشکنندبچه های اعماقبچه های اعماقشاملو,

مردی از سهولت راه ابدیت مبهوت بودچرا که دوان دوان راه سرازیر...

حکومت کشوری که در ان تکدی گری بصورت یک حرفه درامده است فاسد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط