روایت دیدار
روایت دیدار
طبق قرار سر "کشور دوست " پیاده شدم . بچه ها آمده بودند . رفتیم سمت در . یک صف خیلی طولانی بود برای رسیدن به اولین مرحله ی تفتیش . رفتیم ته صف . از اول مهر به خودم وعده ی دیدار را داده بودم . سه شنبه گفتند دیدار فرداشت ! تمام امیدم ناامید شد ولی باز هم دست نکشیدم . مدرسه کارت جور کرده بود . گفتند:" به آنها که رفتند مراسم شهید حججی ، کارت نمی دهیم !"
شب خواب دیدم کارت ملاقات دارم و با بچه ها رفته ام بیت . صبح که رفتم مدرسه ، یکی از بچه ها گفت :" دیدار فرداست !" از خوشحالی می خواستم جیغ بکشم . قرار شد به من هم کارت بدهند . سر کلاس قرآن ، مستندی برایمان پخش کردند از پیاده روی اربعین . از امامزاده گفت به نام "سید احمد " که در راه کربلا بود و کلی حاجت داده بود . از امامزاده سید احمد خواستم که همه ی کار ها جور شود برای دیدار .
تمام شب خواب می دیدم که همه رفته اند من و به نحوی جامانده ام ... صبح شد ... ساعت شش ...
بعد از دوساعت معطلی در صف و تفتیش ، وارد حسینیه شدیم . با شیرکاکائوی داغ و شیرینی دانمارکی ، خستگی را از تنمان به در کردند . یکبار دیگر هم بازرسی شدیم و رسما وارد مکان دیدار شدیم . برگه ی سرودی دادن دستمان . تمرین کردیم . یکدفعه همه از جایشان بلند شدند .
"ای رهبر آزاده آماده ایم آماده !"
"این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده !"
روی پنجه هایم ایستادم . برای یک لحظه "آقا" را دیدم . بعد از چند دقیقه شعار دادن نشستیم و سرودمان را خواندیم و از بین ستون ها سرک کشیدم تا بهترین و واضح ترین تصویر را از آقا داشته باشم . یاد دوستم افتادم که گفت :" آقا را دیدی ، یاد من هم باش !"...
#روایت_دیدار
#دیروز
#آقا
#دانش_آموز
طبق قرار سر "کشور دوست " پیاده شدم . بچه ها آمده بودند . رفتیم سمت در . یک صف خیلی طولانی بود برای رسیدن به اولین مرحله ی تفتیش . رفتیم ته صف . از اول مهر به خودم وعده ی دیدار را داده بودم . سه شنبه گفتند دیدار فرداشت ! تمام امیدم ناامید شد ولی باز هم دست نکشیدم . مدرسه کارت جور کرده بود . گفتند:" به آنها که رفتند مراسم شهید حججی ، کارت نمی دهیم !"
شب خواب دیدم کارت ملاقات دارم و با بچه ها رفته ام بیت . صبح که رفتم مدرسه ، یکی از بچه ها گفت :" دیدار فرداست !" از خوشحالی می خواستم جیغ بکشم . قرار شد به من هم کارت بدهند . سر کلاس قرآن ، مستندی برایمان پخش کردند از پیاده روی اربعین . از امامزاده گفت به نام "سید احمد " که در راه کربلا بود و کلی حاجت داده بود . از امامزاده سید احمد خواستم که همه ی کار ها جور شود برای دیدار .
تمام شب خواب می دیدم که همه رفته اند من و به نحوی جامانده ام ... صبح شد ... ساعت شش ...
بعد از دوساعت معطلی در صف و تفتیش ، وارد حسینیه شدیم . با شیرکاکائوی داغ و شیرینی دانمارکی ، خستگی را از تنمان به در کردند . یکبار دیگر هم بازرسی شدیم و رسما وارد مکان دیدار شدیم . برگه ی سرودی دادن دستمان . تمرین کردیم . یکدفعه همه از جایشان بلند شدند .
"ای رهبر آزاده آماده ایم آماده !"
"این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده !"
روی پنجه هایم ایستادم . برای یک لحظه "آقا" را دیدم . بعد از چند دقیقه شعار دادن نشستیم و سرودمان را خواندیم و از بین ستون ها سرک کشیدم تا بهترین و واضح ترین تصویر را از آقا داشته باشم . یاد دوستم افتادم که گفت :" آقا را دیدی ، یاد من هم باش !"...
#روایت_دیدار
#دیروز
#آقا
#دانش_آموز
۶۹۱
۱۲ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.