نمی شناختمش، چشمهایش یادآور روزهای دور بود، انگار دنبال ک
نمی شناختمش، چشمهایش یادآور روزهای دور بود، انگار دنبال کسی می گشت... دنبال نشانه ای، ردپایی ... خسته بود اما هنوز میشد در رویاهای گمشده ،نی نی چشمانش را جستجو کرد... آرزوهایی که دور بود اما محال نبود... من ولی شبیه آرزوهایش نبودم! شاید فراموش کرده بودم که این چشمها قرار بود به دنیایی خیره شود که زیباتر از این دنیا باشد... گناه از من نبود ، من فقط کمی دیر کرده بودم... از یاد برده بودم که دلم آن سالها زلال تر بود و خیال می کرد فردا همان رویایی ست که چشم به راه آمدنش بود. نه ! نمی شناختمش! این دیوار، این قاب کهنه ی چوبی، و این عکس مات و حیران که زمانی، کودکی ام بود، مرا به یاد هیچ چیز نمی انداخت... اما پسر بچه ی محصور در قاب عکس، انگار مرا شناخته بود که چشم از چشمم برنمیداشت و بی مضایقه لبخند میزد. عکسها همیشه از ما راستگوتر و صبورترند...!
#رادیو_هفت_انقضا_ندارد : ) :
#منصور_ضابطیان
#رادیو_هفت_انقضا_ندارد : ) :
#منصور_ضابطیان
۶۷۷
۰۸ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.