چند داستان از زندگی امام رضاع
چند داستان از زندگی امام رضا(ع)
زندگانی حضرت امام رضا(ع) پر است از لحظاتی نورانی و شگفت انگیز که دل شیفتگان را میبرد . از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار ـ که بر اساس منابع موثق تدوین یافته ـ چند داستان برگزیدهایم که تقدیم عاشقان اهل بیت میکنیم.
نشانه موی پیامبر(ص)
مردی از نوادگان انصار خدمت امام رضا(ع) رسید. جعبهای نقرهای رنگ به امام داد و گفت :
«آقا! هدیهای برایتان آوردهام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(ص) است. که از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا(ع) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است».
مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاه کرد و چیزی نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر(ص) روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.
صحبت گنجشک با امام (ع)
راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا(ع)
حضرت رضا(ع) در بیرون شهر، باغی داشتند. گاهگاهی برای استراحت به باغ میرفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته میشد و صداهایی گنگ و نا مفهوم از گنجشک به گوش میرسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی میگفت.
امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: «ـ سلیمان!... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجههایش حمله کرده است. زودباش به آنها کمک کن!. ..
با شنیدن حرف امام ـ در حالی که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندی را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پلههای لب ایوان برخورد کرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه میگوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
میهمان دوستی امام(ع)
راوی: یکی از نزدیکان امام رضا(ع)
مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».
امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدی!»
ـ « ببخشید که دیر وقت رسیدم. بیپناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانوادهای میهمان دوست هسیتم».
در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعلهاش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمندهام! کاش این قدر شما را به زحمت نمیانداختم».
امام در حالی که با تکه پارچهای، روغن را از دستش پاک میکرد، فرمودند: ما خانوادهای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».
ابرهای سیاه
راوی: حسین بن موسی
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(ع) نه!... فقط باورم نمیشد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.
آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم.
در راه فکر کردم که چقدر خوب میشد اگر میتوانستم امام را آزمایش کنم.
در همین فکرها بودم که امام پرسیدند:
«حسین!... چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!»
فکر کردم که امام با من شوخی میکند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم . با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکه ابر هم در آسمان نیست...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطرهای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما میآمدند و جایی درست بالای سر ما، درهم میپیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
شربت گوارا
راوی: ابو هاشم جعفری
به سخنان امام گوش میدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر میکرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ «کمی آب بیاورید !»
خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت،آب بخورم، اول خودشان مقداری از آب را نوشیدند وبعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمیشد. اصلا نمیتوانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگیام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهرهام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاور
زندگانی حضرت امام رضا(ع) پر است از لحظاتی نورانی و شگفت انگیز که دل شیفتگان را میبرد . از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار ـ که بر اساس منابع موثق تدوین یافته ـ چند داستان برگزیدهایم که تقدیم عاشقان اهل بیت میکنیم.
نشانه موی پیامبر(ص)
مردی از نوادگان انصار خدمت امام رضا(ع) رسید. جعبهای نقرهای رنگ به امام داد و گفت :
«آقا! هدیهای برایتان آوردهام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(ص) است. که از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا(ع) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است».
مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاه کرد و چیزی نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر(ص) روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.
صحبت گنجشک با امام (ع)
راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا(ع)
حضرت رضا(ع) در بیرون شهر، باغی داشتند. گاهگاهی برای استراحت به باغ میرفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته میشد و صداهایی گنگ و نا مفهوم از گنجشک به گوش میرسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی میگفت.
امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: «ـ سلیمان!... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجههایش حمله کرده است. زودباش به آنها کمک کن!. ..
با شنیدن حرف امام ـ در حالی که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندی را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پلههای لب ایوان برخورد کرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه میگوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
میهمان دوستی امام(ع)
راوی: یکی از نزدیکان امام رضا(ع)
مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».
امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدی!»
ـ « ببخشید که دیر وقت رسیدم. بیپناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانوادهای میهمان دوست هسیتم».
در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعلهاش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمندهام! کاش این قدر شما را به زحمت نمیانداختم».
امام در حالی که با تکه پارچهای، روغن را از دستش پاک میکرد، فرمودند: ما خانوادهای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».
ابرهای سیاه
راوی: حسین بن موسی
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(ع) نه!... فقط باورم نمیشد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.
آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم.
در راه فکر کردم که چقدر خوب میشد اگر میتوانستم امام را آزمایش کنم.
در همین فکرها بودم که امام پرسیدند:
«حسین!... چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!»
فکر کردم که امام با من شوخی میکند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم . با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکه ابر هم در آسمان نیست...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطرهای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما میآمدند و جایی درست بالای سر ما، درهم میپیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
شربت گوارا
راوی: ابو هاشم جعفری
به سخنان امام گوش میدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر میکرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ «کمی آب بیاورید !»
خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت،آب بخورم، اول خودشان مقداری از آب را نوشیدند وبعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمیشد. اصلا نمیتوانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگیام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهرهام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاور
- ۲۰.۸k
- ۱۰ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط