❤️🍃🥀🌾 روایت عشق یک شهید
❤️🍃🥀🌾 #روایت_عشق_یک_شهید
هفدهم خرداد،مصادف با روز مبعث حضرت رسول «ص»،
سال1392
ساعت چهار بعد از ظهر،قرار ما بود برای عقد آسمانیمان.
#پارت_اول.
از صبح در هیاهوی امادگی عقد بودم،به انتخابم شک نداشتم ،
لباس های سفیدم رو آماده کرده بودم و با شوق مرتبشون میکردم.
هر یک ساعت جوادم با من تماس میگرفت،نمیتونم اون روز رو وصف کنم ک چ شوقی داشتیم،
#پارت_دوم
ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود،
صدای زنگ موبایل ب گوشم رسید،ته دلم قند اب شد ،
جوادم بود،با همون لحن مهربون اما پر انرژی ک داشت سلام و احوال پرسی کرد،
انگار ن انگار ک همین یک ربع پیش از هم خداحافظی کردیم و تلفن رو قطع کردیم.
گفت حاج خانوم اماده ای؟
گفتم بله بله.
گفت پایین دم در هستم.
پیراهن آبی ،کت و شلوار نقره ای ،محاسن مرتب وعطری ک مخصوص سردار بود
#پارت_سوم
از خونه تا محضر هر دو حس خاصی داشتیم ،اولش یک سکوت حکم فرما بود،من پیش قدم شدم و این سکوت رو شکستم
_میشه بگی ب چی فکر میکنی؟
_مگه میزاری ب چیزی فکر کنم؟😁
_عع😐
_ب این که خوشبختت کنم،میدونی حاج خانوم خوشبختی تو پول و این چیزا نیستا،ب این هست ک ،انقدر مردونه سر بچه شیعه بودنم وایسم و یک زندگی حضرت زهرایی واست درست کنم،ک دلت قرص باشه.
_دلم قرصه حضرت یار...
#پارت_چهارم
ساعت 16:10
یک سفره عقد زیبا،یک جفت ایینه و شمعدان و تصویر من با چادر سفیدی ک ب انتخاب من و سردار خریده شده بود
،و تصویر یک مرد شجاع ،با چشمانی پر از میل به شهادت در قاب ایینه.
🍃❤️🍃
ساعت ب وقت عشق
ساعت #عقد
16:30
نگاهم گره شد ب چشمهایش،بی نظیر بود این چشم ها،با فشار دستش روی دستم مصمم و با افتخار جواب مثبت دادم
🍃❤️🍃
امروز مبعث سال 1397
باز هم سالگرد ازدواج ما ب قمری فرا رسیده،
حالا هم کنار تو هستم،
ب چشمانت در قاب عکس زل زده ام.
گل های رز قرمز هم در دست دارم
شاید کنارم نشسته ای و هنوز هم دستانم را گرفته ای با فشار دستم مصمم ترم میکنی...
حقا ک زندگی با تو خوشبختی ب تمام معنا بود و هست...
💚 #شهید_جواد_تیموری
❤️ #شهید_مدافع_امنیت
💛 #سالگرد_عقد
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
🌹
🌾🥀💚
❤️🍃🥀🌾🥀💚🌹
✓پسنـ♥️ــد یادتون نــرـه 🌼
°•|j๑ïท ➺•💛👉sapp.ir/ezdvajshohadai
عشق _باطعم سادگے💞
هفدهم خرداد،مصادف با روز مبعث حضرت رسول «ص»،
سال1392
ساعت چهار بعد از ظهر،قرار ما بود برای عقد آسمانیمان.
#پارت_اول.
از صبح در هیاهوی امادگی عقد بودم،به انتخابم شک نداشتم ،
لباس های سفیدم رو آماده کرده بودم و با شوق مرتبشون میکردم.
هر یک ساعت جوادم با من تماس میگرفت،نمیتونم اون روز رو وصف کنم ک چ شوقی داشتیم،
#پارت_دوم
ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود،
صدای زنگ موبایل ب گوشم رسید،ته دلم قند اب شد ،
جوادم بود،با همون لحن مهربون اما پر انرژی ک داشت سلام و احوال پرسی کرد،
انگار ن انگار ک همین یک ربع پیش از هم خداحافظی کردیم و تلفن رو قطع کردیم.
گفت حاج خانوم اماده ای؟
گفتم بله بله.
گفت پایین دم در هستم.
پیراهن آبی ،کت و شلوار نقره ای ،محاسن مرتب وعطری ک مخصوص سردار بود
#پارت_سوم
از خونه تا محضر هر دو حس خاصی داشتیم ،اولش یک سکوت حکم فرما بود،من پیش قدم شدم و این سکوت رو شکستم
_میشه بگی ب چی فکر میکنی؟
_مگه میزاری ب چیزی فکر کنم؟😁
_عع😐
_ب این که خوشبختت کنم،میدونی حاج خانوم خوشبختی تو پول و این چیزا نیستا،ب این هست ک ،انقدر مردونه سر بچه شیعه بودنم وایسم و یک زندگی حضرت زهرایی واست درست کنم،ک دلت قرص باشه.
_دلم قرصه حضرت یار...
#پارت_چهارم
ساعت 16:10
یک سفره عقد زیبا،یک جفت ایینه و شمعدان و تصویر من با چادر سفیدی ک ب انتخاب من و سردار خریده شده بود
،و تصویر یک مرد شجاع ،با چشمانی پر از میل به شهادت در قاب ایینه.
🍃❤️🍃
ساعت ب وقت عشق
ساعت #عقد
16:30
نگاهم گره شد ب چشمهایش،بی نظیر بود این چشم ها،با فشار دستش روی دستم مصمم و با افتخار جواب مثبت دادم
🍃❤️🍃
امروز مبعث سال 1397
باز هم سالگرد ازدواج ما ب قمری فرا رسیده،
حالا هم کنار تو هستم،
ب چشمانت در قاب عکس زل زده ام.
گل های رز قرمز هم در دست دارم
شاید کنارم نشسته ای و هنوز هم دستانم را گرفته ای با فشار دستم مصمم ترم میکنی...
حقا ک زندگی با تو خوشبختی ب تمام معنا بود و هست...
💚 #شهید_جواد_تیموری
❤️ #شهید_مدافع_امنیت
💛 #سالگرد_عقد
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
🌹
🌾🥀💚
❤️🍃🥀🌾🥀💚🌹
✓پسنـ♥️ــد یادتون نــرـه 🌼
°•|j๑ïท ➺•💛👉sapp.ir/ezdvajshohadai
عشق _باطعم سادگے💞
۲.۹k
۰۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.