می گریزم

می گریزم،
با کتابم،
از جهانی که صدای نفس هایش ملودی خونباری را برایم می نوازد...
دست می شویم،
از دنیایی که در آن کتاب سر می برند...
دلتنگ می شوم،
وقتی بال های آرزوهایم یخ زده و غمگینند... دلتنگ پرواز،
کاش هنوز شوق پرواز در پهنه وجودم رقص باده سر می داد...
از چه می گریزم؟
از که می گریزم؟
به کتابم می نگرم...
که در سالیان دور در مقدمه اش چنین نوشته ام...
" باید ماند!
باید دید، رنجید و جنگید...
آری قلم به دست گرفته و می جنگم،
برای در آغوش کشیدن زمینی که پرتوهای رنگین، مفهوم صورتش را نقش بندی
می کنند...
و مسرور می شوم
از نشئگی های ذهن های آدمیان در روزگارانی که
می بینیم ولی نمی رنجیم و می خندیم...»
زانوانم سست شده است و
بی مفهوم
می خندم
می خندم
می خندم...

🖊 #وحید_بادلی
دیدگاه ها (۳)

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻍ ﮐﻮﭼﮏ ﭼﺮﺍﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻗﻄﻊ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ...

#قدرت در هر جا که خود را خداگونه بنمایاند، خودبخود #الهیات خ...

میدونی اریک من تو جوونی دوست پسرای زیادی داشتم چند بار با ما...

▪ ️همه ملت‌ها سقف #آزادی دارند ؛ سقف آزادی رابطه‌ی مستقیم با...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط