.
.
در دلِ آئینه دیدم غمِ پنهانِ خودم
غزلی ساختم از حالِ پریشانِ خودم
به تمنای تو هر شب دلِ آئینه شکست
قلمم راست بگو ،باش به فرمانِ خودم
هر چه کردم که بگویی شده ای عاشق من
نشدی عاشقِ من ، دوست تر از جانِ خودم
مینویسم که بدانی چه کشیدم بی تو
شاهدی نیست بجز دیده ی گریانِ خودم
تک و تنها ز فراقِ تو نشینم هر شب
به وصالت شده ام دست به دامانِ خودم
شانه ای نیست گذارم سرِ سرگردان را
میروم سر بگذارم به گریبانِ خودم
در تلاشم که فراموش کنم مهرِ تورا
تا به کی شکوه کنم از تو و خویشانِ خودم
در دلِ آئینه دیدم غمِ پنهانِ خودم
غزلی ساختم از حالِ پریشانِ خودم
به تمنای تو هر شب دلِ آئینه شکست
قلمم راست بگو ،باش به فرمانِ خودم
هر چه کردم که بگویی شده ای عاشق من
نشدی عاشقِ من ، دوست تر از جانِ خودم
مینویسم که بدانی چه کشیدم بی تو
شاهدی نیست بجز دیده ی گریانِ خودم
تک و تنها ز فراقِ تو نشینم هر شب
به وصالت شده ام دست به دامانِ خودم
شانه ای نیست گذارم سرِ سرگردان را
میروم سر بگذارم به گریبانِ خودم
در تلاشم که فراموش کنم مهرِ تورا
تا به کی شکوه کنم از تو و خویشانِ خودم
۱.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.