چند روزی می شود در خواب صحبت می کنم

چند روزی می شود در خواب صحبت می کنم
از تو و احساسِ دلتنگی شکایت می کنم

خسته گی در خاطرم.. دیوانگی.. یا بیشتر..
با خودم پشت سر تو باز غیبت می کنم

رفتنت حال عجیبی داشت بدتر از همه
هر دقیقه پشت هم حسّ حماقت می کنم

صندلی، تخت و اتاق و پنجره دلگیرتر
با نفس تنگی در این سینه قیامت می کنم

ماه را در آسمان می بینم امّا باز هم
چون پلنگی با خودم قصد رقابت می کنم

عکس هایت توی قاب آلِبوم در پیش رو
بچه گانه در دلم حسّ حسادت می کنم

ساعت دیواری از وقتی تو رفتی گیج شد
روزها را بی تو هی با گچ علامت می کنم

بعد تو این شهر با حالم غریبی می کند
اشک های غربت اینجا نذر قربت می کنم

این غزل گفتم ببینی حال من خوب است خوب
هر چه باشد گفته بودی آخِر عادت می کنم
دیدگاه ها (۳)

همدیگر را یافتن هنر نیستهنر این است کههمدیگر را گم نکنیم...i

آرامش به این معنا نیست که در مکانی عاری از سر و صدا و بدون م...

‌ باید به فکر تنهایی خودم باشمدست خودم را می‌گیرم واز خانه ب...

احســــــاستعاشـــقانہ هایتلحظه هاے بودنــــتهمــہ را دیوانہ...

⁨ ⁨ ⁨ ⁨ ⁨ تا حالا به خدا زنگ زدی ؟ الو سلام ببخشید منزل خداس...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط