رماندوستی و دشمنی

رمان:دوستی و دشمنی
پارت:۳

دیانا:رفتیم خونه استراحت کنیم تا اینکه
محمد: سلام بچه ها

دیانا :سلام نیکا:سلام ارسلان:سلام

دیانا:محمد

محمد : بله

دیانا:از کجا اومدی😂

محمد : از بالکن 😁

نیکا: وا چجوری اخه عقلتو ازدست دادی🥲

محمد : نه اوکیم😁

نیکا:باشه😊

ارسلان:بچه ها یکم بریم بیرون حالم بده

دیانا:نگران شدم

دیانا:خوبی ارسلان

ارسلان:کم کم داشت از دیانا خوشم می اومد اره خوبم

دیانا:باشه

محمد :بریم

بچه ها:بریم

رفتیم بیرون کلی بهمون خوش گذشت

دیانا:بچه ها من میرم شرکت کار زیاد داریم

ارسلان :منم باید باهاش میرفتم منم میام

دیانا اوکی😊❤

نیکا و محمد رفتن خونه

متین : خانم منشی من میخوام خانم رحیمی رو ببینم

منشی:اقا صداتون رو بیارید پایین ایشون هنوز نیومدن

دیانا و ارسلان رسیدیم شرکت که

دیانا:خانم منشی ایشون کین

منشی:نمیدونم خانم از صبح تا حالا اینجان 😪

ارسلان:شما

متین:اومدم واسه ی کار🤨 شما

ارسلان :من اینجا کار می کنم

دیانا: بفرمایید تو اتاق

متین :بله اومدم

ارسلان:کم کم داشتم بهش شک می کردم

دیانا:رفتیم تو اتاق درو ببند

متین :چشم

دیانا :تو .........

لایک و حمایت یادتون نره فعلا بای😘🤍💜💗💙
دیدگاه ها (۰)

😍💖

مهدیس جونم😍💜

رمان بغلی من پارت ۱۱۸و۱۱۹و۱۲۰ارسلان: چه زشته ای داره دیانا: ...

رمان بغلی من پارت ۱۱۲و۱۱۳و۱۱۴دیانا: دستمو جلوی لبم گرفتم ارس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط