دستانت را بگیرم

دستانت را بگیرم *.*
و پشت بام سی متری خانه را سیصد و شصت و نه بار دور بزنیم؟
بعد همانجا آنچنان جیغی بزنیم
که دیوار خانه های شهر تعجب کنند
و ما هم آهسته در آغوش هم ریز ریز بخندیم.
بعد لباس های اتو کشیده یمان را بپوشیم
و پشت شیشه های قصابی ِ محل فاتحه ای بخوانیم.
مقابل پیرمرد آکوردئون نواز ِ توی خیابان سالسا برقصیم.
از پله های گلدسته ی امامزاده بالا برویم
و برای ابرهای بهاری دست تکان بدهیم.
غروب که شد برویم
روی بلند ترین تپه ی دم دستمان
و آنجا چنان ببوسمت که دلت بخواهد
تپه و زمین از هم جدا شود
ولی لبان ما نه.
بعد هرکس که مارا ببیند
با دست نشانمان دهد
و بگوید "اینها را ببین... چقدر خوشبختند.
" راستی ما چقدر خوشبختیم؟
دیدگاه ها (۱)

من بزرگترین شاعر جهان میشوم...。^‿^。وتو.... زیبا ترین شعر... ...

والا....

بعععله....

یکم حواسمونو جمع کنیم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط