تاوان دردهایم را

تاوان دردهایم را
با سکوت چشمهایم
به فراموشی دل سپردم
آنگاه که بهار فصلی بود
برای آغاز یک قصه
و مرغکان مهاجر
در تلاطم بازگشت
به سرزمینشان بودند
من با تازیانه های ذهن
در گیر بودم
و به خستگی زمان
دل می سپردم
و چشمانم
به انگاره های درون
چنگ میزد
و یاخته های تنم را
یکی یکی انکار می کرد
حسی در من قیام کرد
آنگاه دریافتم
که باید
تو را
دوست بدارم
چون قاصدکی که
در دل ،
باد را آرزو می کند
و با چرخش دستان نسیم
میرقصد
دلم
تو را می خواست
که در گیر شود
با هیاهوی چشمانت
نه اشتباه نبود
عشق درمن
حادثه شد ...
دیدگاه ها (۱)

ﻣﻦ ﮔﺬﺷــــﺖ ﺭﻭ ﺧﻮب ﺑﻠﺪﻡ ... ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑــــﺪﯼ ﻫﺎ ... ...

..

بی هوای دوست، ای جان دلم، جانی ندارمدردمندم، عاشقم بی دوست، ...

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی آره بازم منم همون دیونه همیشگی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط