خودم و خودم :))
خودم و خودم :))
صبح شده و خورشید هم مشغول روشنایی کردنه زمینه انگار باید اون تصمیمی رو که از دیشب گرفته بودم شروع کنم تصمیمی که زندگیم رو خیلی تغییر میده اونم این بود که با اعتماد به نفس باشم..
اعتماد به نفس جز چیزاییه که انسان حتما باید داشته باشه و روی زندگیش اثر میذاره ولی اگه نداشته باشه زندگیش خراب میشه!!
به خودم گفتم دیگه خواب بسه الان وقتشه آره همین الان, من میتونم
پتوی نازنینم از روم برداشتم و از تخت بلند شدم پرده رو کنار زدم
چقدر دقیق خدا همه چیز رو خلق کرده!!
هرچیزی و هر کسی یه شغلی داره مثله خورشید و ماه که زمین و روشن میکنند مثله ابرا مثله هوا مثله درختای سر سبزه زمین و مثله..
بابت نور تیزه خورشید چشمم خیلی درد گرفته بود نمیخواستم بهش نگاه کنم اما زیباییه اون کاملا من رو محوه خودش کرده بود!!
اون یه مغرور و با اعتماد به نفس بود واقعا حق داشت آره خیلی حق داشت چونکه خیلی زیبا بود :))
صندلیو کنار زدم و کناره میز نشستم انگاری مامانم زودتر از من از خواب بیدار شده بود یه صبحونه درجه یک که هیچ چیزی کم نداره وااای چه صبحونه خوبی چینده مربا.شربت پرتغال. شیر.پنیر.ماست.تخم مرغ.نونه تازه داغ و...
مشغول خوردن بودم که مامانم اومد گفت عه محمد چه زود بیدار شدی!! صبح بخیر پسرم
با دهن پر گفتم سلام مامانی صبح تو هم بخیر
مامانم با یه کم اخم بهم گفت خب چندبار بهت گفتم با دهن پر صحبت نکن یه وقت لقمه میپره توی گلوت ها؟؟ و بعد کلی خندید گفتم مامانی مرسی که هستی
مامانم که میدونست من یه روده راست توی شکمم نیست گفت من این صبحونرو درست نکردم ^~^
وقتی مامانم که اینو گفت لقمه پرید توی گلومو با سرفه گفتم عه!!؟ پس کی این صبحونه خوشمزه رو چینده؟؟
یه لیوان آب داد دستم و گفت بخور خفه نشی بچه!! دستاشو برد بالا و یکم بالا و پایین پرید,گفت اره خیلی خوشگله بگو سییییب
گفتم عه مامان نکن نکن قیافم اصلا خوب نیست هنوز دست و صورتمو نشوستم و نشست روی میزو گفت خب نوشه جاااان ..
گفتم خب کی درست کرده!؟؟
گفت خب میخواستی کی باشه حتما باباته دیگه ^__^
بعد از چند ثانیه ای مکث مامانم هی قهقهه میزد گفتم چیشده ؟!..
گفت زود باش اینستاگرامتو چک کن بدو بدو
گوشیمو دراوردم و دیدم مامانم عکس صبحونه رو گذاشته توی پیجه اینستاگرامش بالاشم نوشته پسره خل و چلم با یه صبحونه خوشمزه و خوشگل همین الان یهویی چشتون دراااااااد
پایینشم کلی کامنته کل کل مامانم و عمه که صبحونه من قشنگتره
آخه که چی؟! عکس میگیرین میذارین توی انستاگرامتون چشه ملت در بیاد؟! هاان؟!
حالا درسته دست و صورتم نشستس ولی خب خل و چل؟!!
بلند شدم گفتم خدافظ مامانی
سرشو از توی گوشیش دراورد و گفت بدو برو الان دیرت میشه پنج تومنم از توی کیفم بردار !!
گفتم عه مامان خب مگه کرایه ماشین پنج تومنه؟!
سیبی که مشغول خوردن بود و توی بشقابش گذاشت و گفت فکر کردی زرنگی پسرم؟! آره پنج تومنه پس چقدره؟!
گفتم نه بخدا چه زرنگی هفت تومن شده!!
گفت نخیر من قیمتای روز دنیا رو هر روز با گوشیم چک میکنم هنوز کرایه ماشین پنج تومنه تو میخوای با دوتومن باقیش واسه خودت شارژ بخری.. نچ نمیدم :))
اگه ببینم بیشتر پنج تومن از توی کیفم برداشتی وقتی برگردی قلم پاتو خورد میکنم ^___^ باشه پسره خوشگلم؟!
یه آهه کوچیک کشیدمو گفتم اوووف باشه!!
رفتم دوره کیفش فقط یه پنج تومنی توی کیفش بود حتی یه سکه هم از داخلش پیدا نمیشد اونوقت این همه غر میزد!؟؟
با خودم گفتم خوبه همینم داد اگه اینو نمیداد باید چیکار میکردم!!
مامانم از توی آشپزخونه: چیزی گفتی پسرم؟!
با تعجب گفتم هاان!! نه هیچی هیچی :|
وسایلامو برداشتم و گفتم خداحافظ مامان.
و همینطور که داشتم میرفتم مامانم رو از پشت شیشه دیدم که دست تکون میده و میگه مواظب خود باش پسرم شارژ یادت نره!!! بدون شارژ خونه بیای قلم پاتو خورد میکنم!!
سر خیابون که رسیدم یه ماشین از دور داشت بهم نزدیک می شد و دستمو بالا بردم و گفتم تاکسی :D✋
جلوی پام ایستاد و سرمو از توی شیشه ماشینش بردم داخل و دیدم یه دختره لات پشته فرمون نشسته و هی میگه بپر بالا آخه چرا نمیای؟! من عجله دارم!!
منم که با دیدنش هول شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم قبول کردم و سوار ماشین شدم و جلو نشستم.
یه نگاه کرد و گفت کجا میری اینقدر جیگولی؟!
با مِن مِن کردن گفتم پارک ملت
گفت اول صبحی با پارک چیکار داری؟! فروشنده ای یا خریدار؟!!
گفتم من...
هنوز که حرفم تموم نشده بود پرید توی حرفم و گفت ببین اگه خریداری من یه جا رو سراغ دارم خیلی عالیه چیزاش خیلی توپه وقتی بهت میده ها میری تو حس و حالو رویا یعنی کارش بیسته بیسته و بعدش گفت اون داشتبُردُ باز کن و وقتی در داشتبُرد رو باز کردم بهم گفت اون پاکت سیگار و بده !! داخل داشتبرد پر از مدارک و چندتا مواد و.. بود و پاکت س
صبح شده و خورشید هم مشغول روشنایی کردنه زمینه انگار باید اون تصمیمی رو که از دیشب گرفته بودم شروع کنم تصمیمی که زندگیم رو خیلی تغییر میده اونم این بود که با اعتماد به نفس باشم..
اعتماد به نفس جز چیزاییه که انسان حتما باید داشته باشه و روی زندگیش اثر میذاره ولی اگه نداشته باشه زندگیش خراب میشه!!
به خودم گفتم دیگه خواب بسه الان وقتشه آره همین الان, من میتونم
پتوی نازنینم از روم برداشتم و از تخت بلند شدم پرده رو کنار زدم
چقدر دقیق خدا همه چیز رو خلق کرده!!
هرچیزی و هر کسی یه شغلی داره مثله خورشید و ماه که زمین و روشن میکنند مثله ابرا مثله هوا مثله درختای سر سبزه زمین و مثله..
بابت نور تیزه خورشید چشمم خیلی درد گرفته بود نمیخواستم بهش نگاه کنم اما زیباییه اون کاملا من رو محوه خودش کرده بود!!
اون یه مغرور و با اعتماد به نفس بود واقعا حق داشت آره خیلی حق داشت چونکه خیلی زیبا بود :))
صندلیو کنار زدم و کناره میز نشستم انگاری مامانم زودتر از من از خواب بیدار شده بود یه صبحونه درجه یک که هیچ چیزی کم نداره وااای چه صبحونه خوبی چینده مربا.شربت پرتغال. شیر.پنیر.ماست.تخم مرغ.نونه تازه داغ و...
مشغول خوردن بودم که مامانم اومد گفت عه محمد چه زود بیدار شدی!! صبح بخیر پسرم
با دهن پر گفتم سلام مامانی صبح تو هم بخیر
مامانم با یه کم اخم بهم گفت خب چندبار بهت گفتم با دهن پر صحبت نکن یه وقت لقمه میپره توی گلوت ها؟؟ و بعد کلی خندید گفتم مامانی مرسی که هستی
مامانم که میدونست من یه روده راست توی شکمم نیست گفت من این صبحونرو درست نکردم ^~^
وقتی مامانم که اینو گفت لقمه پرید توی گلومو با سرفه گفتم عه!!؟ پس کی این صبحونه خوشمزه رو چینده؟؟
یه لیوان آب داد دستم و گفت بخور خفه نشی بچه!! دستاشو برد بالا و یکم بالا و پایین پرید,گفت اره خیلی خوشگله بگو سییییب
گفتم عه مامان نکن نکن قیافم اصلا خوب نیست هنوز دست و صورتمو نشوستم و نشست روی میزو گفت خب نوشه جاااان ..
گفتم خب کی درست کرده!؟؟
گفت خب میخواستی کی باشه حتما باباته دیگه ^__^
بعد از چند ثانیه ای مکث مامانم هی قهقهه میزد گفتم چیشده ؟!..
گفت زود باش اینستاگرامتو چک کن بدو بدو
گوشیمو دراوردم و دیدم مامانم عکس صبحونه رو گذاشته توی پیجه اینستاگرامش بالاشم نوشته پسره خل و چلم با یه صبحونه خوشمزه و خوشگل همین الان یهویی چشتون دراااااااد
پایینشم کلی کامنته کل کل مامانم و عمه که صبحونه من قشنگتره
آخه که چی؟! عکس میگیرین میذارین توی انستاگرامتون چشه ملت در بیاد؟! هاان؟!
حالا درسته دست و صورتم نشستس ولی خب خل و چل؟!!
بلند شدم گفتم خدافظ مامانی
سرشو از توی گوشیش دراورد و گفت بدو برو الان دیرت میشه پنج تومنم از توی کیفم بردار !!
گفتم عه مامان خب مگه کرایه ماشین پنج تومنه؟!
سیبی که مشغول خوردن بود و توی بشقابش گذاشت و گفت فکر کردی زرنگی پسرم؟! آره پنج تومنه پس چقدره؟!
گفتم نه بخدا چه زرنگی هفت تومن شده!!
گفت نخیر من قیمتای روز دنیا رو هر روز با گوشیم چک میکنم هنوز کرایه ماشین پنج تومنه تو میخوای با دوتومن باقیش واسه خودت شارژ بخری.. نچ نمیدم :))
اگه ببینم بیشتر پنج تومن از توی کیفم برداشتی وقتی برگردی قلم پاتو خورد میکنم ^___^ باشه پسره خوشگلم؟!
یه آهه کوچیک کشیدمو گفتم اوووف باشه!!
رفتم دوره کیفش فقط یه پنج تومنی توی کیفش بود حتی یه سکه هم از داخلش پیدا نمیشد اونوقت این همه غر میزد!؟؟
با خودم گفتم خوبه همینم داد اگه اینو نمیداد باید چیکار میکردم!!
مامانم از توی آشپزخونه: چیزی گفتی پسرم؟!
با تعجب گفتم هاان!! نه هیچی هیچی :|
وسایلامو برداشتم و گفتم خداحافظ مامان.
و همینطور که داشتم میرفتم مامانم رو از پشت شیشه دیدم که دست تکون میده و میگه مواظب خود باش پسرم شارژ یادت نره!!! بدون شارژ خونه بیای قلم پاتو خورد میکنم!!
سر خیابون که رسیدم یه ماشین از دور داشت بهم نزدیک می شد و دستمو بالا بردم و گفتم تاکسی :D✋
جلوی پام ایستاد و سرمو از توی شیشه ماشینش بردم داخل و دیدم یه دختره لات پشته فرمون نشسته و هی میگه بپر بالا آخه چرا نمیای؟! من عجله دارم!!
منم که با دیدنش هول شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم قبول کردم و سوار ماشین شدم و جلو نشستم.
یه نگاه کرد و گفت کجا میری اینقدر جیگولی؟!
با مِن مِن کردن گفتم پارک ملت
گفت اول صبحی با پارک چیکار داری؟! فروشنده ای یا خریدار؟!!
گفتم من...
هنوز که حرفم تموم نشده بود پرید توی حرفم و گفت ببین اگه خریداری من یه جا رو سراغ دارم خیلی عالیه چیزاش خیلی توپه وقتی بهت میده ها میری تو حس و حالو رویا یعنی کارش بیسته بیسته و بعدش گفت اون داشتبُردُ باز کن و وقتی در داشتبُرد رو باز کردم بهم گفت اون پاکت سیگار و بده !! داخل داشتبرد پر از مدارک و چندتا مواد و.. بود و پاکت س
۲۸.۲k
۱۶ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.