آن دم که علمدار پریشان افتاد
آن دم که علمدار پریشان افتاد
در حسرت آب عطشان افتاد
دستان بلیغ صبر نومید شکست
در هاله انتظار حیران افتاد
فواره ی نیزه ها صدایش می کرد
انگار کسی به فکر عصیان افتاد
دلشوره به زخم تشنگی می بارید
دلتنگ شد و به یاد باران افتاد
در حجله ی ابرهای خون بغض نشست
آیینه شکست و نا بسمان افتاد
آن مشک که از آه خدا پر می شد
از شانه ی بی قرار طوفان افتاد
یک لحظه تمام رودها اشک شد و
از چشم غریب عشق لرزان افتاد
○ناصر●
در حسرت آب عطشان افتاد
دستان بلیغ صبر نومید شکست
در هاله انتظار حیران افتاد
فواره ی نیزه ها صدایش می کرد
انگار کسی به فکر عصیان افتاد
دلشوره به زخم تشنگی می بارید
دلتنگ شد و به یاد باران افتاد
در حجله ی ابرهای خون بغض نشست
آیینه شکست و نا بسمان افتاد
آن مشک که از آه خدا پر می شد
از شانه ی بی قرار طوفان افتاد
یک لحظه تمام رودها اشک شد و
از چشم غریب عشق لرزان افتاد
○ناصر●
۳۵۹
۰۷ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.