تلخ ترین قسمتش آنجایی بود

تلخ ترین قسمتش آنجایی بود
که روبروی هم ایستادیم
و خداحافظی کردیم
نه لبخندی بود
نه کسی دستی تکان داد
و نه حرف اضافه ای زدیم
حتیٰ، توی چشمانِ هم نگاه نکردیم
فقط خداحافظی کردیم ..
خداحافظی ها هیچگاه راستش را نگفتند
خداحافظی ها بلد نبودند قالِ قضیه را بکنند
خیلی استادانه دروغ گفتند
دروغ گفتند که از این جا به بعد
همه چیز تمام است
دروغ گفتند
و ما هم چه ابلهانه باور کردیم
کنار ایستادند
دستشان را توی جیبشان کردند
و با لبخندی به ریشمان خندیدند.
یک کلمه بودند
یک کلمه ی خشک و خالی
و با دهانمان دست به یکی کردند
تا ما را زمین بزنند
فکر میکردیم همه چیز
با همین خداحافظی یک لاقبا تمام میشود
اما تازه شروع شد
تازه "عصرها" فهمیدند
که چطور میتوانند امانمان را ببرند
تازه پیاده روها فهمیدند
چطور برایمان بازی در بیاورند
تازه صندلی خالی کنارمان
توی کافه یاد گرفته بود
هر لحظه داغ دلمان را تازه کند،
تازه عقربه ها خواب زمستانی یادشان افتاد،
بی خوابی ها شروع شدند
خاطرات پیدا مان کردند
عکس ها زبان باز کردند و حرف زدن یاد گرفتند
و فاصله خالی بین پنج انگشت دست مان
خودش را نشان داد
خداحافظی ها هیچگاه راستش را نگفتند
و ما چه ابلهانه باور کردیم ....
دیدگاه ها (۸)

امیـــد داشتنـــت را . . .در دلــــم از بیــــن بـــردم . . ...

دلتنگـــــی . . .درمــان نـــدارد . . .ای "دل" افســـار گسیخ...

نشستــــه ای تـــوی سینــــه ام . . .مثـــل تیـــر چنـــد پَ...

بـعــــد از تــــو . . .خــواب بـــه چشـــــم . . .کـــه هیـ...

عشق در مشروب 🍷

چپتر ۱ _ دختر یتیمعصر بود. سایه دیوار های بلند و ترک خورده ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط