رمان انتقام خونین

رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:69

#ارسلان
داشتیم با پانلئو در مورد بچشون حرف می‌زدیم که دیدیم یه نفر داره در میزنه و نیکا رفت در آیفون
رضا:آبجی کیه چی میگه
نیکا:میگه با خانوم دیانا و آقای ارسلان کار داشتیم و با یه مردی هست
دیانا:با ما کار داره؟
نیکا:اره با یه مردی هستش
همینطور که داشتیم در موردش حرف می‌زدیم اومد داخل بهار و حسین بودن

#بهار
توی کافی شاپ که بودیم در مورد خودمون حرف می‌زدیم حسین گفت بریم از ارسلان و دیانا تشکر کنیم خودمم می خواستم برم که ازشون تشکر کنم سوار ماشین شدیم بعد از ۲۰ مین رسیدیم اونجا در رو باز کردن،سلام خوبین آقا ارسلان و دیانا خانم؟من خواستم بیام اینجا تا ازتون تشکر کنم بابت لطفی که در حق ما کردید
ارسلان:برا چی می خواد تشکر کنید؟
حسین:داداش تو باعث شدی من به بهار برسم،یعنی اگر تو نبودی ممکن بود من و بهاری هم وجود نداشته باشه خدایی دمت گرم
بهار:دیانا جان من معذرت می خوام که خواهرم باعث ناراحتی شما شده
دیانا:مهم نیست ایشون که الان داخل خاک هستن،خلاصه برای شما اون آقاهه...
حسین:حسین هستم
دیانا:بله شما و آقا حسین آرزوی خوشبختی می کنم
حسین و بهار:تشکر کردیم و از اونجا خارج شدیم

۱ روز بعد 🌴🍚💯

#امیر_روز
توی زندان بودم و سر در هوا
هه آقا امیر هم یه روزی ابهت داشت الان قراره بره زیر طناب دار؟😀
بله...من به خاطر اینکه به عشقم دیانا برسم خیلی تلاش کردم...
واقعا برا اینکه رابطمون ادامه دار باشه خیلی تلاش کردم
هعی چه کنم که امروز قراره بمیرم
هعی اون ممد عوضی(یکی از دوستاش که توی کشتن سحر همدست بود)هم که از ترسش از یه روز قبل می تونسته قراره تو دام باشیم یه روز قبل از دستگیری من فرار کرد..
همینطور که داشتم به زندگی داغونم نگاه می کردم یکی از پلیس ها صدام کرد که بیام بیرون برم زیر طناب دار
با ترس وارد اونجا شدم
رفتم روی پله و طناب دار رو بالا آوردن...
هه خداحافظ زندگی

حمایت
لایک:۲۰
کامنت:۱۰
دیدگاه ها (۱۲)

#ایران_وطنم🇮🇷

حق

نه نترسید چیزیم نیست😀🖤

روز ها و ماه ها گذشت...گذشت و گذشت...همینطور که گذشت رسید به...

رمان بغلی من پارت ۴۸یاشار: کت شلوار خوشگلمو( عکسشو میزارم)...

دروداحوال شما؟! تو این مدت خوب بودید؟چه میکردید؟ دلم تنگتونا...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط