✳ ️نتیجه خدمت کردن به مادر در سلوک عرفانی:
✳ ️نتیجه خدمت کردن به مادر در سلوک عرفانی:
🌟 عارف توحیدی،علامه حسینی طهرانی(قدس سره) میفرماید:
🔵 یکروز در طهران، برای خرید کتاب، به کتاب فروشی رفتم، مردی در آن أنبار برای خرید کتاب آمده، ...کتابهای لازم را جمع کند؛ و آماده برای خروج شد که: ناگهان گفت: حبیبم الله. طبیبم الله یارم. یارم. جونم. جونم.[فهمیدم از صاحب دلان است]
🔵 گفتم: آقاجان! درویش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نیست!در اینحال ساکت شد، و گریه بسیاری کرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خندید.
🔵 گفتم:أحسَنت! آفرین! من حقیر فقیر وامانده هستم. انتظار دعای شما را دارم!
🔵 گفت: الحمدلله راهت خوب است. سیّد! سر به سرما مگذار! من بیچاره وامانده ام؛ تو هم باری روی کول ما میگذاری؟!
🔵 گفتم: عنایات از جانب خداوند است. ولی آیا به حسب ظاهر برای این عنایاتی که به شما شده است؛ سبب خاصّی را در نظر داری؟!
🔵 گفت: بلی! من مادر پیری داشتم، مریض و ناتوان، و چندین سال زمین گیر بود؛ خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برمیآوردم؛ و غذا برایش میپختم؛ و آب وضو برایش حاضر میکردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته های او در حضورش بودم.
🔵 و او بسیار تند و بد اخلاق بود. بَعْضاً فحش میداد؛ و من تحمّل میکردم، و بر روی او تبسّم میکردم.
🔵 و بهمین جهت عیال اختیار نکردم، با آنکه از سنّ من چهل سال میگذشت. زیرا نگهداری عیال با این خلقِ مادر مقدور نبود .....فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل کرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
🔵 گهگاهی در أثر تحمّل ناگواریهائی که از وی به من میرسید؛ ناگهان گوئی برقی بر دلم میزد، و جرقّهای روشن میشد؛ و حال خوش دست میداد، ولی البته دوام نداشت و زود گذر بود.
🔵 تا یک شب که زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوی او و در اطاق او میگستردم، تاتنها نباشد، و برای حوائج، نیاز به صدا زدن نداشته باشد در آن شب که من قلقلک را (کوزه را) آب کرده و همیشه در اطاق پهلوی خودم میگذاردم که اگر آب بخواهد،فوراً به او بدهم.
🔵 او در میان شب تاریک آب خواست.
فوراً برخاستم و آب کوزه را در ظرفی ریخته، و باو دادم و گفتم: بگیر، مادر جان!او که خواب آلود بود؛ و از فوریّت عمل من خبر نداشت؛ چنین تصوّر کرد که: من آب را دیر دادهام؛ فحش غریبی به من داد، و کاسه آب را بر سرم زد.
🔵 فوراً کاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگیر مادر جان، مرا ببخش، معذرت میخواهم! که ناگهان نفهمیدم چه شد؟
🔵 إجمالًا آنکه به آرزوی خود رسیدم؛ و آن برق ها و جرقه ها تبدیل به یک عالمی نورانی همچون خورشید درخشان شد؛
🔵 و حبیب من، یار من، خدای من، طبیب من، با من سخن گفت.
🔴 و این حال دیگر قطع نشد؛ و چند سال است که ادامه دارد....
📚 نور ملکوت قرآن(ج1)،ص: 141 با اندکی تلخیص
🌟 عارف توحیدی،علامه حسینی طهرانی(قدس سره) میفرماید:
🔵 یکروز در طهران، برای خرید کتاب، به کتاب فروشی رفتم، مردی در آن أنبار برای خرید کتاب آمده، ...کتابهای لازم را جمع کند؛ و آماده برای خروج شد که: ناگهان گفت: حبیبم الله. طبیبم الله یارم. یارم. جونم. جونم.[فهمیدم از صاحب دلان است]
🔵 گفتم: آقاجان! درویش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نیست!در اینحال ساکت شد، و گریه بسیاری کرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خندید.
🔵 گفتم:أحسَنت! آفرین! من حقیر فقیر وامانده هستم. انتظار دعای شما را دارم!
🔵 گفت: الحمدلله راهت خوب است. سیّد! سر به سرما مگذار! من بیچاره وامانده ام؛ تو هم باری روی کول ما میگذاری؟!
🔵 گفتم: عنایات از جانب خداوند است. ولی آیا به حسب ظاهر برای این عنایاتی که به شما شده است؛ سبب خاصّی را در نظر داری؟!
🔵 گفت: بلی! من مادر پیری داشتم، مریض و ناتوان، و چندین سال زمین گیر بود؛ خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برمیآوردم؛ و غذا برایش میپختم؛ و آب وضو برایش حاضر میکردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته های او در حضورش بودم.
🔵 و او بسیار تند و بد اخلاق بود. بَعْضاً فحش میداد؛ و من تحمّل میکردم، و بر روی او تبسّم میکردم.
🔵 و بهمین جهت عیال اختیار نکردم، با آنکه از سنّ من چهل سال میگذشت. زیرا نگهداری عیال با این خلقِ مادر مقدور نبود .....فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل کرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
🔵 گهگاهی در أثر تحمّل ناگواریهائی که از وی به من میرسید؛ ناگهان گوئی برقی بر دلم میزد، و جرقّهای روشن میشد؛ و حال خوش دست میداد، ولی البته دوام نداشت و زود گذر بود.
🔵 تا یک شب که زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوی او و در اطاق او میگستردم، تاتنها نباشد، و برای حوائج، نیاز به صدا زدن نداشته باشد در آن شب که من قلقلک را (کوزه را) آب کرده و همیشه در اطاق پهلوی خودم میگذاردم که اگر آب بخواهد،فوراً به او بدهم.
🔵 او در میان شب تاریک آب خواست.
فوراً برخاستم و آب کوزه را در ظرفی ریخته، و باو دادم و گفتم: بگیر، مادر جان!او که خواب آلود بود؛ و از فوریّت عمل من خبر نداشت؛ چنین تصوّر کرد که: من آب را دیر دادهام؛ فحش غریبی به من داد، و کاسه آب را بر سرم زد.
🔵 فوراً کاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگیر مادر جان، مرا ببخش، معذرت میخواهم! که ناگهان نفهمیدم چه شد؟
🔵 إجمالًا آنکه به آرزوی خود رسیدم؛ و آن برق ها و جرقه ها تبدیل به یک عالمی نورانی همچون خورشید درخشان شد؛
🔵 و حبیب من، یار من، خدای من، طبیب من، با من سخن گفت.
🔴 و این حال دیگر قطع نشد؛ و چند سال است که ادامه دارد....
📚 نور ملکوت قرآن(ج1)،ص: 141 با اندکی تلخیص
۴۵۳
۲۹ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.