چادر سفید گلدار که می پوشم خیلی می خنده، خنده ی تمسخر نه
چادر سفید گلدار که می پوشم خیلی می خنده، خنده ی تمسخر نه ها ازون خنده هایی که با چشاش میگفت ماه شدی، آخه ندیده تا حالا، نه مسلمونِ نه ایرانی ... نه نماز میخونه نه قرآن، اعتقاداتش با ما فرق داره هر موقع که نماز میخونم متوجه ی نگاهای عمیقش میشم ...
با تموم بی اعتقادیش دوستش داشتم با تموم اعتقاداتم دوسم داشت، حتی دوست نداشتم به این فکر کنم که شرط داشتنش این بود که مسلمون بشه ... حتی دوست نداشت به این فکر کنه که شاید نشه ...
در مورد اسلام خیلی تحقیق کرده بود اما همیشه میگفت چادر سفید گلدار که به سر میکنی قبله ی من میشی ...
تو دانشگاه حرف پیچیده بود که میخوایم ازدواج کنیم یه دختر ایرانی مسلمان با یه پسر خارجی بی دین و ایمون ...
اهمیت نداشت برامون اما من میترسیدم که از دستش بدم این ترس همیشه باهام بود ...
وقتایی که کلاس نداشتیم بیرون از دانشگاه تموم خیابونا رو قدم میزدیم چقدر درختارو تکون میداد که برگای پاییزیشون بریزه پایین تا من پاهامو بذارم رو برگا میگفت بهترین موسیقی واسه من صدای خش خش برگایی که میرن زیر پاهات .... ما یه تهران قدم زده بودیم ما یه تهران حرف نگفته داشتیم ...
هوا که سرد میشد میرفتیم امام زاده هاشم اصن زمستون و برفشو واسه همین دوست داشتم دستام که سرد میشد میتونستم بیشتر دستای گرمشو بگیرم ... دماغم که از سرما قرمز میشد شروع میکردم به غر غر کردن که سرده یخ زدم اینجوری بیشتر بهم میچسبید شوق اینکه الان کاپشنو در میاره تنم میکنه و عطرشو بیشتر میتونم حس کنم دیوونم میکرد ، زمستون رو واسه همین چیزاش میخواستم ...
اما بازم میترسیدم همیشه میترسیدم ... میترسیدم که این تفاوت دین و فرهنگ باعث جداییمون بشه
اما هنوزم یه تهران رو قدم میزنم هنوزم یه تهران حرف نگفته دارم هنوزم زمستونا میرم امام زاده هاشم هنوزم چادر سفید گلدار میپوشم ولی دیگه نه اون تهران، تهرانِ، نه کسی هست که یه ریز واسش حرف بزنم ، نه زمستوناش برفیه، نه چادر سفیدم گلدارِ ...
ترس از دست دادن بعضی چیزا حقیقت داره ... حتی بیشتر از مرگ ...
؞ آریامه شمس ؞
با تموم بی اعتقادیش دوستش داشتم با تموم اعتقاداتم دوسم داشت، حتی دوست نداشتم به این فکر کنم که شرط داشتنش این بود که مسلمون بشه ... حتی دوست نداشت به این فکر کنه که شاید نشه ...
در مورد اسلام خیلی تحقیق کرده بود اما همیشه میگفت چادر سفید گلدار که به سر میکنی قبله ی من میشی ...
تو دانشگاه حرف پیچیده بود که میخوایم ازدواج کنیم یه دختر ایرانی مسلمان با یه پسر خارجی بی دین و ایمون ...
اهمیت نداشت برامون اما من میترسیدم که از دستش بدم این ترس همیشه باهام بود ...
وقتایی که کلاس نداشتیم بیرون از دانشگاه تموم خیابونا رو قدم میزدیم چقدر درختارو تکون میداد که برگای پاییزیشون بریزه پایین تا من پاهامو بذارم رو برگا میگفت بهترین موسیقی واسه من صدای خش خش برگایی که میرن زیر پاهات .... ما یه تهران قدم زده بودیم ما یه تهران حرف نگفته داشتیم ...
هوا که سرد میشد میرفتیم امام زاده هاشم اصن زمستون و برفشو واسه همین دوست داشتم دستام که سرد میشد میتونستم بیشتر دستای گرمشو بگیرم ... دماغم که از سرما قرمز میشد شروع میکردم به غر غر کردن که سرده یخ زدم اینجوری بیشتر بهم میچسبید شوق اینکه الان کاپشنو در میاره تنم میکنه و عطرشو بیشتر میتونم حس کنم دیوونم میکرد ، زمستون رو واسه همین چیزاش میخواستم ...
اما بازم میترسیدم همیشه میترسیدم ... میترسیدم که این تفاوت دین و فرهنگ باعث جداییمون بشه
اما هنوزم یه تهران رو قدم میزنم هنوزم یه تهران حرف نگفته دارم هنوزم زمستونا میرم امام زاده هاشم هنوزم چادر سفید گلدار میپوشم ولی دیگه نه اون تهران، تهرانِ، نه کسی هست که یه ریز واسش حرف بزنم ، نه زمستوناش برفیه، نه چادر سفیدم گلدارِ ...
ترس از دست دادن بعضی چیزا حقیقت داره ... حتی بیشتر از مرگ ...
؞ آریامه شمس ؞
۵.۵k
۱۶ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.