"فیک کوتاه از جیمین"(چند بخشی)
"فیک کوتاه از جیمین"(چند بخشی)
تک پارتی چند بخشی
فرشته موچی^^
+نه نه...دخترهی احمق...این صدمین باره که بخاطر تو برمیگردم زمین!نمیخوام برگردمممم نمیخوامممم
.
.
فیششششششش...
.
.
بومممممممم!
+آخ آخ...بخاطر همین نمیخواستم برگردم زمین...همیشه انقدر دردناک فرود میام...نه...نههههه...آخه چرا انقدر کله شقی دختررر این دفعه روی پل وایساده بود و میخواست خودشو پرت کنه تو دریا!...این دفعه نجات دادنش خلاف قانون بود...چون متوجه میشد که من نجاتش دادم...ولی...نمیتونم همینجوری وایسم و نگاش کنم...جهنم و ضرر! این همه بخاطرش با مخ اومدم زمین...اینم روش!
دخترک اشکاشو پاک کرد...چهرهی همیشه خندونش دیگه نای خندیدن نداشت...اون حتی روحشم از دست داده بود...مثل یه مردهی متحرک این ور و اونور میرفت و چیزی حس نمیکرد...دیگه نمیترسید بدون ذرهای شک و درنگ...خودشو به دریا سپرد...
+خودشو پرت کرد پایین...دفعات قبل انقدر راحت خودکشی نمیکرد... به سمتش دوییدم و منم بعد اون پایین پریدم...آخ...شت...خیلی زودبال هامو باز کردم...پل زخمیشون کرد...با بال هام که کمی خونی شده بود بود سمتش رفتم و تو بغلم گرفتمش...زنده بود ولی بدنش یخ زده بود...دستش رو روی سینهم...چشماشو باز کرد ،بهم لبخند زد و گفت:بدنتگرمه! بعد از حال رفت...خیلی وقت بود ازون بالا میدیدمش...نه چیزی میخورد...نه حرفی میزد...نه جایی میرفت...منم با گریههای اون اشک ریختم و با لبخنداش خندیدم اون هیچکسو نداشت هیچ کس!... خانوادش تردش کردن و اون چند روز پیش با کشته شدن دوست صمیمیش توی تصادف نابود شد...اون دختر فقط دوستشو داشت...
اونو به خونش بردم و روی تختش گذاشتم پتو رو روش کشیدم و مطمئن شدم که جاش امنه خواستم برم که دستمو گرفت...
_ن...نرو...بدنت گرمه...گرمم میکنه...
+دستمو روی صورتش گذاشتم و نوازشش کردم...باشه...میمونم...
لبخند زد...خیلی خوشحال شدم...منم لبخند زدم...دوست داشتم تا آخر عمرم بشینم و نگاش کنم و اون بهم لبخند بزنه!
داشتم آروم صورتشو نوازش میکردم و نگاش میکردم که یهو....
تک پارتی چند بخشی
فرشته موچی^^
+نه نه...دخترهی احمق...این صدمین باره که بخاطر تو برمیگردم زمین!نمیخوام برگردمممم نمیخوامممم
.
.
فیششششششش...
.
.
بومممممممم!
+آخ آخ...بخاطر همین نمیخواستم برگردم زمین...همیشه انقدر دردناک فرود میام...نه...نههههه...آخه چرا انقدر کله شقی دختررر این دفعه روی پل وایساده بود و میخواست خودشو پرت کنه تو دریا!...این دفعه نجات دادنش خلاف قانون بود...چون متوجه میشد که من نجاتش دادم...ولی...نمیتونم همینجوری وایسم و نگاش کنم...جهنم و ضرر! این همه بخاطرش با مخ اومدم زمین...اینم روش!
دخترک اشکاشو پاک کرد...چهرهی همیشه خندونش دیگه نای خندیدن نداشت...اون حتی روحشم از دست داده بود...مثل یه مردهی متحرک این ور و اونور میرفت و چیزی حس نمیکرد...دیگه نمیترسید بدون ذرهای شک و درنگ...خودشو به دریا سپرد...
+خودشو پرت کرد پایین...دفعات قبل انقدر راحت خودکشی نمیکرد... به سمتش دوییدم و منم بعد اون پایین پریدم...آخ...شت...خیلی زودبال هامو باز کردم...پل زخمیشون کرد...با بال هام که کمی خونی شده بود بود سمتش رفتم و تو بغلم گرفتمش...زنده بود ولی بدنش یخ زده بود...دستش رو روی سینهم...چشماشو باز کرد ،بهم لبخند زد و گفت:بدنتگرمه! بعد از حال رفت...خیلی وقت بود ازون بالا میدیدمش...نه چیزی میخورد...نه حرفی میزد...نه جایی میرفت...منم با گریههای اون اشک ریختم و با لبخنداش خندیدم اون هیچکسو نداشت هیچ کس!... خانوادش تردش کردن و اون چند روز پیش با کشته شدن دوست صمیمیش توی تصادف نابود شد...اون دختر فقط دوستشو داشت...
اونو به خونش بردم و روی تختش گذاشتم پتو رو روش کشیدم و مطمئن شدم که جاش امنه خواستم برم که دستمو گرفت...
_ن...نرو...بدنت گرمه...گرمم میکنه...
+دستمو روی صورتش گذاشتم و نوازشش کردم...باشه...میمونم...
لبخند زد...خیلی خوشحال شدم...منم لبخند زدم...دوست داشتم تا آخر عمرم بشینم و نگاش کنم و اون بهم لبخند بزنه!
داشتم آروم صورتشو نوازش میکردم و نگاش میکردم که یهو....
۶.۷k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.