من خسته چون ندارم نفسی قرار بیتو

من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو
به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی‌تو

ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو

صنما به خاک پایت، که به کنج بیت احزان
به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بی‌تو

اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش
بروم ولی به جنت، نکنم گذار بی‌تو

سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا
که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بی‌تو

نفسی به بوی وصلت، زدنم بهست جانا
که چنین بماند عمری، من دلفگار بی‌تو

تو گمان مبر که سعدی، به تو برگزید یاری
به سرت که نیست او را، سر هیچ یار بی‌تو

#سعدی
دیدگاه ها (۲)

‌چشم و دل، نادیدهبر آن حُسنِ پنهان عاشق‌اندآفرین بر بینش‌ِ د...

‌با هجر شکیبا شو تا وصل بدست آریبا درد تحمل کن تا فیض دوا بی...

‌برخیز که جان است و جهان است و جوانیخورشید برآمد بنگر نورفشا...

‌بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتمهمه تن چشم شدم، خیره ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط