p78🩸
وقتی جونگ کوک اون کلمه رو گفت دستام شل شد اول با خودم گفتم مسته این حرف ها رو میزنه …. شاید دوست دارم یعنی به معنای یه دوست رفیق یا شاید به عنوان دختر عموش …. تا اینکه گفت …
جونگ کوک : من .. عاشقت شدم ….. عاشقتم ….. خیلی …. خیلی …
حس کردم که دارم توی ماشین خفه میشم …. ماشین رو یه جای پارک کردم و سریع پیاده شدم و رفتم توی پیاده رو وایسادم که اونجا کلا پایینش ماشین بود روی پل وایساده بودم ….. جونگ کوک اخه چرا باید این حرف ها رو به من بزنه اخه …. برای چی …. چشم هامو بستم و پشتم به ماشین بود …. که یکی از پشت بغلم کرد سریع چشم هامو باز کردم که دست های تتو ای جونگ کوک رو دیدم نفس های گرمش گردنمو داغ کرده بود ….. تپش قلب گرفته بودم …. قلبم داشت منفجر میشد ….. بدنم توی اون سرما داغ کرده بود ….
جونگ کوک : حالت خوبه ….
یوری :……
جونگ کوک : چرا …. حرف نمیزنی ….
جونگ کوک کامل مست بود ….
بعد چونه شو گذاشت روی شونه ام و زمزمه کرد …..
جونگ کوک : بالاخره بهت گفتم میدونی خیلی وقته میخاستم بهت بگم اما نمیتونستم ….. جونگ کوک منو برگردوند …. انگار من کلا فلج شده بود جونگ کوک منو تکون میداد ….. یه دستشو پشت کمرم حلقه کرده بود …. یه پیش هم روی گونم بود ….
جونگ کوک : چقدر سرخ شدی تو دختر …. ببینم از من خجالت میکشی …. حرفی که توی دلم بود اونم 14 سال رو گفتم بد کردم ….. ها ….
من از بچکه دوست دارم …. و حاضرم هرکاری بگی بکنم …..
یوری سا میشه یه حرفی بزنی …..
یوری : میشه بریم توی ماشین میخام برم خونه ….
جونگ کوک : باشه میریم ….
بعد جونگ کوک دستشو گذاشت پشت گردنم و صورت منو و خودشو هم نزدیک کرد و بوسه عمیقی روی لب هام زد …. من الان فکردم من دیگه واقعا مردم ام …. من نمیتونستم جلوشو بگیرم چرا اخه …. جونگ کوک ازم جدا شد سرمو گرفته بودم پایین از خجالت نمیتونستم توی چشم هاش نگاه کنم ……
جونگ کوک : یوری سا ….. میشه بهم نگاه کنی تا دوباره اون چشمای قشنگتو ببینم …..
یوری : میشه بریم خونه ….
جونگ کوک : باشه بریم هرجوری که دوست داری …..
سریع رفتم توی ماشین که جونگ کوک هم نشست که خوابش برد ….. به خونشون رسیدیم…..
یوری : جونگ کوک ….. جونگ کوک …..
جونگ کوک خابالویی جواب داد ….
جونگ کوک : هوم …..
یوری : به خونتون رسیدیم …..
جونگ کوک : ها …. باشه
جونگ کوک پیاده شد …. نمیتونست راه بره واسه همین پیاده شدم رفتم پیشش و گرفتمش و یواش یواش بردمش داخل ….. همه خواب بودند بردمش توی اتاقش ….. و خوابوندمش روی تختش ….. که جونگ کوک یهو نشین تیشرتشو در آورد ….. منم سریع صورتمو برگردوندم ….
یوری : من دارم میرم …..
جونگ کوک ؛ باشه …. فردا میبینمت ….
بدون هیچ حرفی از اتاقش رفتم بیرون و سریع رفتم پایین …..
یوری : میتونی برام تاکسی بگیری ….
نگهبان : حتما ….
برام تاکسی گرفت رفتم عمارت خودم …. خودمو انداختم روی تخت و سقف خیره شدم ….. داره چه اتفاقی برام میفته ….. جونگ کوک واقعا منو بوسید …. و بهم پیشنهاد داد ….. الان باید چیکار کنم بهش چی بگم….
پاشدم لباس عوض کردم و رفتم روی تختم و خودمو با پتو پوشوندم …،
چشم هامو بستم و خوابم برد …..
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.