قدیمترها تلویزیونها رنگ نداشتند
قدیمترها تلویزیونها رنگ نداشتند،
کانالی هم حتی نبود که مدام عوض کنیم
سرمان گرم بود به یک و دو، کنترلی هم در کار نبود؛
تلفنها به جای بیسیم و زنگهای دل خوش کُنَک،
سیمهای فرخورده داشتند و زنگهای گوش خراش
فرشهای لاکی و دستبافت آن هم چند تا دوازده متری
که جانِ آدم برای جارو زدنشان با جاروهای بی برق بالا میآمد
آدمها عاشق که میشدند جان میدادند برای یک خط نامه
و نگاهی ناگهانی از سوی اوئی که دل بُرده بود،
هزار بار میرفتند و میآمدند تا همان بشود که میخواستند
خدا یکی بود و یار هم یکی.
حالا که فکر میکنم میبینم این روزها که همه چیز هست
انگار هیچ چیزی سرِ جای خودش نیست،
جاروبرقی و لباسشوئی و ظرفشوئی داریم، گوشی های آنچنانی هم هست
خیلی چیزها به خانهها آمدهاند که آن وقتها خوابشان را هم نمیدیدیم،
امّا چقدر از کودکیهایمان پیرتریم،
صدای خنده که میآید تعجّب میکنیم
از دوست داشتنها بوی دروغ و فریب میآید،
دورِ همی که دیگر در کار نیست،
چند نفر آشنا هم که اتفاقی در خیابانی، جایی یکدیگر را میبینند
به جای حالِ هم نرخِ ارز و طلا را میپرسند...
کاش خدا برایمان کاری میکرد...
🌺 🍃
کانالی هم حتی نبود که مدام عوض کنیم
سرمان گرم بود به یک و دو، کنترلی هم در کار نبود؛
تلفنها به جای بیسیم و زنگهای دل خوش کُنَک،
سیمهای فرخورده داشتند و زنگهای گوش خراش
فرشهای لاکی و دستبافت آن هم چند تا دوازده متری
که جانِ آدم برای جارو زدنشان با جاروهای بی برق بالا میآمد
آدمها عاشق که میشدند جان میدادند برای یک خط نامه
و نگاهی ناگهانی از سوی اوئی که دل بُرده بود،
هزار بار میرفتند و میآمدند تا همان بشود که میخواستند
خدا یکی بود و یار هم یکی.
حالا که فکر میکنم میبینم این روزها که همه چیز هست
انگار هیچ چیزی سرِ جای خودش نیست،
جاروبرقی و لباسشوئی و ظرفشوئی داریم، گوشی های آنچنانی هم هست
خیلی چیزها به خانهها آمدهاند که آن وقتها خوابشان را هم نمیدیدیم،
امّا چقدر از کودکیهایمان پیرتریم،
صدای خنده که میآید تعجّب میکنیم
از دوست داشتنها بوی دروغ و فریب میآید،
دورِ همی که دیگر در کار نیست،
چند نفر آشنا هم که اتفاقی در خیابانی، جایی یکدیگر را میبینند
به جای حالِ هم نرخِ ارز و طلا را میپرسند...
کاش خدا برایمان کاری میکرد...
🌺 🍃
- ۶۱۵
- ۱۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط