زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می

زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید .زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است.این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟

قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس است .از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که زیبایی همه از یوسف است .

زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که نامم را در حلقه عاشقان برده اند.

قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی.

تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی دریدی. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی و زلیخا از قصه بیرون رفت .



خدا گفت:

زلیخا برگرد که قصه جهان ، قصه پر زلیخاست و هر روز هزارها پیرهن پاره می شود از پشت . اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند.و قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود.
زلیخا برگرد!

عرفان نظر آهاری
دیدگاه ها (۶)

بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا از هر چه هست غیر تو بیزار کر...

این چیست که چون دلهره افتاده به جانمحال همه خوب است- من اما ...

...اسم بازی من و خدازندگی ستهیچ چیزمثل بازی قشنگ ماعجیب نیست...

زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای ا...

سریال یوسف پیامبرداستان این سریال از این قرار است که زمانی ک...

یوسف پیامبر

یوسف پیامبر

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط