P23
P23
ویو ا/ت :
وسایلامو جمع کردم یا این افتادم باید برم پیش جونگکوک
برای همین وسایلامو داخل شکرت گذاشتم و رفتم سمت کافه ای که کنار شرکت بود
* تو راه رفتن به کافه بودم و رسیدم
ویو ا/ت : داشتم اینور و اونور و نگاه میکردم دنبال جونگکوک بودم دیدم طبقه بالا نشسته آروم آروم از پله ها رفتم بالا
+ : سلام بله کارم داری ؟
_ : سلام بیب
+ هه چه جالب شدیم بیب
_ : اول حرفامو گوش کن بعدش هرکاری دوست داشتی انجام بده
+ میشنوم
_ : بشین
+ : راحتم
_ : باش
+ : یهو از کمر منو گرفت نشوند رو پاش و دم گوشم گفت :
_ همینجا بشین خوبه
+ : سریع بلند شدم و روی اون یکی صندلی نشستم
+ : خب بگو
_ : خب ببین ا/ت رزان رو یادته ؟
+ : عاره
_ : اون دختری که اون روز توی رستوران بود و رفتیم توی خونم خواهر رزان بود برای همین پدر رزان اومد پیش پدر من که اون دختره ( اسمش مویا ) خواست که با من ازدواج کنه
وقتی که اومدی چمدونتو بستی داشتم میسوختم واقا نمیخواستم که بری ولی اگه میموندی کتشه میشدی
چون سپرده بودن که حواصشون بت باهش منم ترسیدم بلایی سرت بیارن و اجازه ندادن که به تو بگم
برای همین نمیخواستم از دستت بدم بعد رفتن تو فردا با اون دختره تموم کردم چون پدرش تصادف کرو و مرد و این فرصت خوبی بود ازش جدا شم کل کره رو دنبالت گشتم که بعد از چند روز یکی از دوستام بهم گفت اومدی آمریکا بعد از سه سال فهمیدم که باید برای انجام یه معامله برم یه شرکت توی آمریکا برای همین اومدم و تورو دیدم و تعجب کردم و توی این سالا خیلی خوشگل شده بودی
ا/ت لطفا بیب ازت خواهش میکنم بهم یه شانس بده من واقعا دوست دارمو نمیخوام از دستت بدممیفهمی برات میمرم خیلی دوست دارم
+ : ...
_ : تورو خدا یه چیزی بگو دارم میمیرم
+ : قول میدی بهم دیگه ولمنکنی و تا آخرین لحظه زندگیت با من باشی ؟؟
_ : آره عشقم آره بیبی هررررچییییی توووو بگی قبوله
+ : جونگکوک
_ : جان دلم
+ : من توی این سه سال خیلی زجر کشیدم و همش بها فکر میکردم شبی نمیشد که گریه نکنم خیلی بلا سرم اومد ولی بازم دوست داشتم و دارم و خواهم داشت من بهت فرصت میدم و بهت اعتماد میکنم دوست دارم بانی من (:::::
_ واااقاااااا دووووست داااارم زندگیممممممممممم ( ذوق )
* ۲ ماه بعد
لایک یادت نره ....!
ویو ا/ت :
وسایلامو جمع کردم یا این افتادم باید برم پیش جونگکوک
برای همین وسایلامو داخل شکرت گذاشتم و رفتم سمت کافه ای که کنار شرکت بود
* تو راه رفتن به کافه بودم و رسیدم
ویو ا/ت : داشتم اینور و اونور و نگاه میکردم دنبال جونگکوک بودم دیدم طبقه بالا نشسته آروم آروم از پله ها رفتم بالا
+ : سلام بله کارم داری ؟
_ : سلام بیب
+ هه چه جالب شدیم بیب
_ : اول حرفامو گوش کن بعدش هرکاری دوست داشتی انجام بده
+ میشنوم
_ : بشین
+ : راحتم
_ : باش
+ : یهو از کمر منو گرفت نشوند رو پاش و دم گوشم گفت :
_ همینجا بشین خوبه
+ : سریع بلند شدم و روی اون یکی صندلی نشستم
+ : خب بگو
_ : خب ببین ا/ت رزان رو یادته ؟
+ : عاره
_ : اون دختری که اون روز توی رستوران بود و رفتیم توی خونم خواهر رزان بود برای همین پدر رزان اومد پیش پدر من که اون دختره ( اسمش مویا ) خواست که با من ازدواج کنه
وقتی که اومدی چمدونتو بستی داشتم میسوختم واقا نمیخواستم که بری ولی اگه میموندی کتشه میشدی
چون سپرده بودن که حواصشون بت باهش منم ترسیدم بلایی سرت بیارن و اجازه ندادن که به تو بگم
برای همین نمیخواستم از دستت بدم بعد رفتن تو فردا با اون دختره تموم کردم چون پدرش تصادف کرو و مرد و این فرصت خوبی بود ازش جدا شم کل کره رو دنبالت گشتم که بعد از چند روز یکی از دوستام بهم گفت اومدی آمریکا بعد از سه سال فهمیدم که باید برای انجام یه معامله برم یه شرکت توی آمریکا برای همین اومدم و تورو دیدم و تعجب کردم و توی این سالا خیلی خوشگل شده بودی
ا/ت لطفا بیب ازت خواهش میکنم بهم یه شانس بده من واقعا دوست دارمو نمیخوام از دستت بدممیفهمی برات میمرم خیلی دوست دارم
+ : ...
_ : تورو خدا یه چیزی بگو دارم میمیرم
+ : قول میدی بهم دیگه ولمنکنی و تا آخرین لحظه زندگیت با من باشی ؟؟
_ : آره عشقم آره بیبی هررررچییییی توووو بگی قبوله
+ : جونگکوک
_ : جان دلم
+ : من توی این سه سال خیلی زجر کشیدم و همش بها فکر میکردم شبی نمیشد که گریه نکنم خیلی بلا سرم اومد ولی بازم دوست داشتم و دارم و خواهم داشت من بهت فرصت میدم و بهت اعتماد میکنم دوست دارم بانی من (:::::
_ واااقاااااا دووووست داااارم زندگیممممممممممم ( ذوق )
* ۲ ماه بعد
لایک یادت نره ....!
۹.۹k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.