دختر گفت بشمار پسرک چشمانش را بست

دختر گفت: بشمار پسرک چشمانش را بست

و شروع کرد به شمردن: یک…دو… سه …چهار…

دخترک رفت پنهان شود

آن طرفتر پسردیگری را دید که گرگم به هوا بازی می کند

برّه شد و با گرگ رفت

پسرک قصه هنوز می شمارد
دیدگاه ها (۱)

ازسگ کمتراست؛ وقتی به وفاداریش اعتباری نیست؛ غلاده اش رابازک...

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با منت و خواری پی...

شک کرده بـودم کسی بین ماست حالا یقین دارم من بین دو نفر بود...

زیبایی ها را چشم می بیند و مهربانی ها را دلچشم فراموش می کند...

بوی الکل و مواد ضد عفونی بینی دختر را میسوزاند. همه جا برای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط