زندگی مافیایی ما
زندگی مافیایی ما
پارت ۹
ماشین و پارک کردم داخل عمارت که با حرف رونا برگشتم سمتش
رونا:میشه بریم قدم بزنیم؟چون هرچی حالم خوب شده بود به خاطر اون پشمکا پرید
خنده ای کردم و بعد بوسیدن گونش باشه ای گفتم و باهم به بیرون عمارت رفتیم
همینطوری داشتیم میخندیدیم که یه دفعه صدای جیغی شنیدم اما وقتی از رونا پرسیدم گفت چیزی نشنیده و حتما توهمی شدم
به قدم زدن ادامه دادیم اینورا یه کوچه بود که همیشه پر از آدمای پلاس بود داشتیم از جلوی کوچه رد میشدیم که صدای جیغ و التماسای دختری به گوشم خورد و بی توجه به رونا رفتم داخل کوچه که با چیزی که دیدم مغزم داغ کرد رفتم سمت پسره و از دختره جداش کردم و تو صورتش غریدم
این سوک: چطور به خودت جرئت دادی که به یه دختر دست بزنی هانن
و با زانوم محکم کوبیدم به جای حساسش که دیگه جرئت نکنه به دختری دست درازی کنه
از درد به خودش پیچید که یه مشت حواله صورتش کردم همینطوری شروع به زدنش کردم که پا به فرار گزاشت هه اوسگول
برگشتم سمت دختره که دیدم رونا هم پیش اون نشسته چهره دختره معلوم نبود و نشناختمش ولی جسه ریزی داشت
با صدای رونا برگشتم سمتش
رونا: این سوک . لباسش تماماً پاره اس همه چیش بیرونه
این سوک: کمکش کن بلند شه میاد عمارت من تا حالش خوب شه
اینو درحالی گفتم که کت روی لباسم و میدادم بهش
با رونا کمکش کردیم بلند شه و به سمت عمارت راه افتادیم
از کوچه که اومدیم بیرون نگاهی به چهره دختره انداختم
که با دیدن چهره آشنایی شوک بزرگی بهم وارد شد
شرایط پارت بعد
۳۷۳ تایی بشیم
پارت ۹
ماشین و پارک کردم داخل عمارت که با حرف رونا برگشتم سمتش
رونا:میشه بریم قدم بزنیم؟چون هرچی حالم خوب شده بود به خاطر اون پشمکا پرید
خنده ای کردم و بعد بوسیدن گونش باشه ای گفتم و باهم به بیرون عمارت رفتیم
همینطوری داشتیم میخندیدیم که یه دفعه صدای جیغی شنیدم اما وقتی از رونا پرسیدم گفت چیزی نشنیده و حتما توهمی شدم
به قدم زدن ادامه دادیم اینورا یه کوچه بود که همیشه پر از آدمای پلاس بود داشتیم از جلوی کوچه رد میشدیم که صدای جیغ و التماسای دختری به گوشم خورد و بی توجه به رونا رفتم داخل کوچه که با چیزی که دیدم مغزم داغ کرد رفتم سمت پسره و از دختره جداش کردم و تو صورتش غریدم
این سوک: چطور به خودت جرئت دادی که به یه دختر دست بزنی هانن
و با زانوم محکم کوبیدم به جای حساسش که دیگه جرئت نکنه به دختری دست درازی کنه
از درد به خودش پیچید که یه مشت حواله صورتش کردم همینطوری شروع به زدنش کردم که پا به فرار گزاشت هه اوسگول
برگشتم سمت دختره که دیدم رونا هم پیش اون نشسته چهره دختره معلوم نبود و نشناختمش ولی جسه ریزی داشت
با صدای رونا برگشتم سمتش
رونا: این سوک . لباسش تماماً پاره اس همه چیش بیرونه
این سوک: کمکش کن بلند شه میاد عمارت من تا حالش خوب شه
اینو درحالی گفتم که کت روی لباسم و میدادم بهش
با رونا کمکش کردیم بلند شه و به سمت عمارت راه افتادیم
از کوچه که اومدیم بیرون نگاهی به چهره دختره انداختم
که با دیدن چهره آشنایی شوک بزرگی بهم وارد شد
شرایط پارت بعد
۳۷۳ تایی بشیم
۶.۰k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.