کنار دریاچه ایستادم دستهایم را داخل جیبهایم فرو بردم و
کنار دریاچه ایستادم، دستهایم را داخل جیبهایم فرو بردم و به پرندهی کوچکی که روی شاخههای عریان درخت نشسته بود نگاه کردم. به آب زلال و سرد رودخانه، به مردمی که از کنارم عبور میکردند خیره ماندم. به صدای عابران پیاده، مغازه دارها و دانشجوها گوش میدادم. تا آن زمان به هیچکدام با دقت و ظرافت توجه نکرده بودم.
احساس با آدم کارهای عجیبی و غریبی میکند. یکی را دوست داشتم و بهخاطر او دنیا را زیباتر میدیدم. سرمای زمستان و گرمای تابستان هرکدام یک جوری برایم دلنشین بودند. این غریبترین اتفاق زندگیام بود، اینکه آدم برای نفس کشیدن کسی دیگر، برای دیدن خندهی دیگری، همه چیز را جور دیگری ببیند.
#سعید_سجادیان
احساس با آدم کارهای عجیبی و غریبی میکند. یکی را دوست داشتم و بهخاطر او دنیا را زیباتر میدیدم. سرمای زمستان و گرمای تابستان هرکدام یک جوری برایم دلنشین بودند. این غریبترین اتفاق زندگیام بود، اینکه آدم برای نفس کشیدن کسی دیگر، برای دیدن خندهی دیگری، همه چیز را جور دیگری ببیند.
#سعید_سجادیان
- ۳.۲k
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط