کنار دریاچه ایستادم دستهایم را داخل جیبهایم فرو بردم و

کنار دریاچه ایستادم، دست‌هایم را داخل جیب‌هایم فرو بردم و به پرنده‌ی کوچکی که روی شاخه‌های عریان درخت نشسته بود نگاه کردم. به آب زلال و سرد رودخانه، به مردمی که از کنارم عبور می‌کردند خیره ماندم. به صدای عابران پیاده، مغازه‌ دارها و دانشجو‌ها گوش می‌دادم. تا آن زمان به هیچکدام با دقت و ظرافت توجه نکرده بودم.
احساس با آدم کارهای عجیبی و غریبی می‌کند. یکی را دوست داشتم و به‌خاطر او دنیا را زیباتر می‌دیدم. سرمای زمستان و گرمای تابستان هرکدام یک جوری برایم دلنشین بودند. این غریب‌ترین اتفاق زندگی‌ام بود، اینکه آدم برای نفس کشیدن کسی دیگر، برای دیدن خنده‌ی دیگری، همه چیز را جور دیگری ببیند.

#سعید_سجادیان
دیدگاه ها (۲)

+ به صدای قلبت گوش کنو هر کاری گفت... همون کارو انجام بده- ا...

حتماً كسی را در زندگی دوست بداريد،چيزی را حتی!فرصت بسيار كم ...

خودم راخوب سنجیدمبدون تو نمی ارزید...‌#علیرضا_آذر

آنقدر دوستت دارم که خودم هم نمی‌دانم چقدر دوستت دارم؛ هربار ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط