Part 31
#Part_31
چیزی نگفتم .
واقعا بد قضاوتش کرده بودم!؟
شاید زود تصمیم گرفته بودم
باحرف لیدا افکارم نیمه تموم موند
_ببین هیراد آدم خطرناکیه و کل این مهمونی یا پارتی هم که میبینی مال اونه
اگه از دختری خوشش بیاد تا طعمش رو نچشه و ازش خسته نشه ولش نمی کنه ، حالا یا به زور یا به خواست خود دختر
دلارام من ازت محافظت کردم. من اینجور برای خودمون زمان خریدم که بتونیم از پارتیش بیرون بریم
این آدم انقدر قدرت و نفوذ داره که بتونه هممون رو محو کنه و هیچ کس هم خبردار نشه
توقع داشتم حداقل ازم بپرسی یا اینجور قضاوتم نکنی ، قصد من فقط نجاتت بود
گریه م شدید تر شد. چه خوب بود که اشتباه فکر کرده بودم و لیدا نجاتم داده بود
با هق هق گفتم
_بر..برگردیم خو..نه
لیدا گفت
_بر می گردیم الان میگم مسعود بیاد برسونمون. همینجا بمون
سری به معنای باشه تکون دادم و لیدا داخل رستوران برگشت
از فکری که دربارش کرده بودم شرمنده بودم و خدا رو شکر می کردم که هنوز سالمم
با بیرون اومدن لیدا و ویدا همراه همون مرد راننده لبخندی روی لبم اومد و با خوش حالی توی ماشین نشستم
بعد از حرکتمون حدودا یه ساعت بعد خونه بودیم
سریع توی اتاقم پریدم و درو بستم
عکس بابا رو توی دستم گرفتم و تند تند شروع به توضیح دادن کردم
انگار که زنده بود و به حرف هام گوش میداد
#Part_32
_بابایی دیدی نزدیک بود چی به سرم بیاد ؟
کاش بودی الان می تونستم بغلت کنم
باورت نمیشه ولی امشب لیدا ازم دفاع کرد . بد قضاوتش کردم نه؟
بهم حق بده هرکس جای من بود همین فکرو می کرد
عکس بابا رو توی بغلم فشردم
_وای بابا اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده
چطور تونستی تنهام بذاری ...
تو یه جنگل بودم و می دویدم
_دلارام میکشمت
با صدای عربده ی مرد با وحشت سرعتمو تند تر کردم
با کشیده شدن موهام از پشت جیغی کشیدم و روی زمین افتادم
لگدی به پهلوم خورد که جیغم تو گلو خفه شد
_آخ ولم کن از جونم چی میخوای
مرد موهام رو گرفت و دوباره از روی زمین بلندم کرد
_جونتو
با دیدن چهره ی هیراد جیغی زدم و از خواب پریدم
کل بدنم عرق کرده بود ، با وحشت به اطراف نگاه کردم. اثری از هیراد نبود
چرا خوابش رو دیده بودم؟
دوباره دلشوره سراغم اومد و تنها کاری گه تونستم بکنم این بود که عکس بابا رو بغل کنم و دوباره گوشه ی اتاق کز کنم
صبح با صدای شکستن چیزی از خواب پریدم که دستی روی دهنم قرار گرفت...
#Part_33
با صدای لیدا که گفت
_هیس منم
تقلایی نکردم. دستش رو که برداشت گیج پرسیدم
_چی شده لیدا؟ صدای چیه
صدای داد یه مرد بلند شد که از ترس به لیدا چسبیدم
کنار گوشم زمزمه کرد
_حسن آقاست اومده برای کرایه خونه ش. مهلت یه هفته ایش تموم شده
هینی کشیدم و گفتم
_الان چی میشه؟ چکار کنیم؟
دستشو روی پیشونیش گذاشت و گفت
_نمیدونم هوف نمیدونم. ما داریم تموم تلاشمون رو می کنیم فکر می کنی چقدر درمیاد؟
پاهام رو توی بغلم جمع کردم و سرمو روشون گذاشتم
صدای داد حسن آقا بغضم رو بیشتر می کرد
مامان سعی می کرد بهش توضیح بده و ازش مهلت بخواد
با باز شدن در اتاق ناخودآگاه جیغی زدم و از جام بلند شدم
حسن اقا با پوزخند نگاهم کرد
_این جا قایمشون کردی که نخورمشون؟
چند لحظه بهم زل زد و دوباره بیرون رفت و در رو به هم کوبید
بعد از چند لحظه دوباره صدای جیغ مامان بلند شد
_خجالت بکش چه طور روت میشه اینو بگی؟
حسن آقام خندید و بلند گفت
_تا فردا بهت وقت میدم. روش فکر کن
#Part_34
با کوبیده شدن در از رفتنش مطمئن شدم
لیدا یا دو از اتاق بیرون رفت
دستی به موهام کشیدم و با کش بستمشون
حوصله ی شونه کردن نداشتم . لباسمو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم
مامان و لیدا مشغول حرف زدن بودن که با دیدن من دیگه چیزی نگفتن
پرسیدم
_حسن آقا چی گفت ؟ به چی باید فکر کنیم
قبل از اینکه لیدا چیزی بگه مامان گفت
_به اینکه پولش رو جورکنیم.
اشاره ای به زمین کرد وادامه داد
_به جای فضولی کردن بیا اینا رو جمع کن
نگاهی به شیشه های خرد شده ی روی زمین انداختم و چشم زیر لبی گفتم
جارو و خاک جمع کن رو برداشتم و با دقت مشغول جمع کردن شیشه ها شدم
مطمئن بودم حسن آقا چیز دیگه ای به مامان گفته بود ولی نمی دونستم چرا نمی خواد من بفهمم
شیشه ها رو توی سطل آشغال ریختم و دستمال کهنه ای رو خیس کردم تا کف آشپزخونه رو هم تمیز کنم
اگه تا فردا پولش رو جور نمی کردیم چی میشد؟
این سوال توی ذهنم مثل خوره به جونم افتاده بود
کارم که تموم شد دستی به کمرم گرفتم و با درد صافش کردم
_اخ کمرم
درد کمرم تموم نشده بود که نگاهم به دست پر از خونم افتاد
این کی این جوری شد؟؟
زیر لب گفتم
_تف به این شانس
و مشغول شستن دستم زیر شیر اب شدم
چند برگ دستمال کاغذی رو دورش پیچیدم و سعی کردم به سوزشش فکر نکنم
#Part_35
از ویدا خبری نبود و مامان و لیدا هم یه گوشه نشسته ب
چیزی نگفتم .
واقعا بد قضاوتش کرده بودم!؟
شاید زود تصمیم گرفته بودم
باحرف لیدا افکارم نیمه تموم موند
_ببین هیراد آدم خطرناکیه و کل این مهمونی یا پارتی هم که میبینی مال اونه
اگه از دختری خوشش بیاد تا طعمش رو نچشه و ازش خسته نشه ولش نمی کنه ، حالا یا به زور یا به خواست خود دختر
دلارام من ازت محافظت کردم. من اینجور برای خودمون زمان خریدم که بتونیم از پارتیش بیرون بریم
این آدم انقدر قدرت و نفوذ داره که بتونه هممون رو محو کنه و هیچ کس هم خبردار نشه
توقع داشتم حداقل ازم بپرسی یا اینجور قضاوتم نکنی ، قصد من فقط نجاتت بود
گریه م شدید تر شد. چه خوب بود که اشتباه فکر کرده بودم و لیدا نجاتم داده بود
با هق هق گفتم
_بر..برگردیم خو..نه
لیدا گفت
_بر می گردیم الان میگم مسعود بیاد برسونمون. همینجا بمون
سری به معنای باشه تکون دادم و لیدا داخل رستوران برگشت
از فکری که دربارش کرده بودم شرمنده بودم و خدا رو شکر می کردم که هنوز سالمم
با بیرون اومدن لیدا و ویدا همراه همون مرد راننده لبخندی روی لبم اومد و با خوش حالی توی ماشین نشستم
بعد از حرکتمون حدودا یه ساعت بعد خونه بودیم
سریع توی اتاقم پریدم و درو بستم
عکس بابا رو توی دستم گرفتم و تند تند شروع به توضیح دادن کردم
انگار که زنده بود و به حرف هام گوش میداد
#Part_32
_بابایی دیدی نزدیک بود چی به سرم بیاد ؟
کاش بودی الان می تونستم بغلت کنم
باورت نمیشه ولی امشب لیدا ازم دفاع کرد . بد قضاوتش کردم نه؟
بهم حق بده هرکس جای من بود همین فکرو می کرد
عکس بابا رو توی بغلم فشردم
_وای بابا اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده
چطور تونستی تنهام بذاری ...
تو یه جنگل بودم و می دویدم
_دلارام میکشمت
با صدای عربده ی مرد با وحشت سرعتمو تند تر کردم
با کشیده شدن موهام از پشت جیغی کشیدم و روی زمین افتادم
لگدی به پهلوم خورد که جیغم تو گلو خفه شد
_آخ ولم کن از جونم چی میخوای
مرد موهام رو گرفت و دوباره از روی زمین بلندم کرد
_جونتو
با دیدن چهره ی هیراد جیغی زدم و از خواب پریدم
کل بدنم عرق کرده بود ، با وحشت به اطراف نگاه کردم. اثری از هیراد نبود
چرا خوابش رو دیده بودم؟
دوباره دلشوره سراغم اومد و تنها کاری گه تونستم بکنم این بود که عکس بابا رو بغل کنم و دوباره گوشه ی اتاق کز کنم
صبح با صدای شکستن چیزی از خواب پریدم که دستی روی دهنم قرار گرفت...
#Part_33
با صدای لیدا که گفت
_هیس منم
تقلایی نکردم. دستش رو که برداشت گیج پرسیدم
_چی شده لیدا؟ صدای چیه
صدای داد یه مرد بلند شد که از ترس به لیدا چسبیدم
کنار گوشم زمزمه کرد
_حسن آقاست اومده برای کرایه خونه ش. مهلت یه هفته ایش تموم شده
هینی کشیدم و گفتم
_الان چی میشه؟ چکار کنیم؟
دستشو روی پیشونیش گذاشت و گفت
_نمیدونم هوف نمیدونم. ما داریم تموم تلاشمون رو می کنیم فکر می کنی چقدر درمیاد؟
پاهام رو توی بغلم جمع کردم و سرمو روشون گذاشتم
صدای داد حسن آقا بغضم رو بیشتر می کرد
مامان سعی می کرد بهش توضیح بده و ازش مهلت بخواد
با باز شدن در اتاق ناخودآگاه جیغی زدم و از جام بلند شدم
حسن اقا با پوزخند نگاهم کرد
_این جا قایمشون کردی که نخورمشون؟
چند لحظه بهم زل زد و دوباره بیرون رفت و در رو به هم کوبید
بعد از چند لحظه دوباره صدای جیغ مامان بلند شد
_خجالت بکش چه طور روت میشه اینو بگی؟
حسن آقام خندید و بلند گفت
_تا فردا بهت وقت میدم. روش فکر کن
#Part_34
با کوبیده شدن در از رفتنش مطمئن شدم
لیدا یا دو از اتاق بیرون رفت
دستی به موهام کشیدم و با کش بستمشون
حوصله ی شونه کردن نداشتم . لباسمو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم
مامان و لیدا مشغول حرف زدن بودن که با دیدن من دیگه چیزی نگفتن
پرسیدم
_حسن آقا چی گفت ؟ به چی باید فکر کنیم
قبل از اینکه لیدا چیزی بگه مامان گفت
_به اینکه پولش رو جورکنیم.
اشاره ای به زمین کرد وادامه داد
_به جای فضولی کردن بیا اینا رو جمع کن
نگاهی به شیشه های خرد شده ی روی زمین انداختم و چشم زیر لبی گفتم
جارو و خاک جمع کن رو برداشتم و با دقت مشغول جمع کردن شیشه ها شدم
مطمئن بودم حسن آقا چیز دیگه ای به مامان گفته بود ولی نمی دونستم چرا نمی خواد من بفهمم
شیشه ها رو توی سطل آشغال ریختم و دستمال کهنه ای رو خیس کردم تا کف آشپزخونه رو هم تمیز کنم
اگه تا فردا پولش رو جور نمی کردیم چی میشد؟
این سوال توی ذهنم مثل خوره به جونم افتاده بود
کارم که تموم شد دستی به کمرم گرفتم و با درد صافش کردم
_اخ کمرم
درد کمرم تموم نشده بود که نگاهم به دست پر از خونم افتاد
این کی این جوری شد؟؟
زیر لب گفتم
_تف به این شانس
و مشغول شستن دستم زیر شیر اب شدم
چند برگ دستمال کاغذی رو دورش پیچیدم و سعی کردم به سوزشش فکر نکنم
#Part_35
از ویدا خبری نبود و مامان و لیدا هم یه گوشه نشسته ب
۱۷.۴k
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.