فیک :دیدار یار
فیک :دیدار یار
پارت 5
ویو تهیونگ
باشنیدن حرف یلدا
ما هرگز نمی تونیم عاشق هم باشیم
بغض گلومو گرفت دستام به لرزش افتاده بود شاخه گل رزی که براش گرفته بودم رو زمین انداختم و از اون جا دور شدم
به اون وو خبرداد تا بیاد به آدرسی که بهش میدم و تیا رو هم بیاره و یلدا و تحویل بگیره
فردا
حرکت کردیم به آدرسی که با اون وو قرار داشتیم
بعد از يک ساعت رسیدیم توی را با یلدا سرد رفتار می کردم
اون آدرس یه عمارت بود داخل رفتیم که یلدا گفت
یلدا:تهیونگ باید یه چیزی رو بهت بگم
تهیونگ :چیزی نیست که خودم ندونم*اخم*
یلدا:ت.. تو واقعا همچی رو میدونی؟ از کجا می دونی؟*تعجب *
تهیونگ :خودم دیشب همه چیز رو شنیدم؟ *حرصی*
یلدا:تهیونگ من... *تهیونگ میپره وست حرفش*
تهیونگ : آره.. به قول خودت ما نمیتونیم عاشق هم باشیم*بغض *
یلدا :نه تهیونگ اون طوری نیست که فکر می کنی*بغض*
ویو نویسنده
بنا فاصله بعد از اتمام حرف یلدا زنگه در عمارت به صدا در اومد و جونگکوک در رو باز کرد وبا اون وو و تیا مواجه شد
اومدن داخل که تهیونگ روبه یلدا گفت
تهیونگ :الان هم برو که همسر ایندت اومده دنبالت
و بدون هیچ حرفی به طرف تیا رفت و محکم بغلش کرد و هر دو توی بغل هم اشک می ریختن و زود از اونجا رفتن
جونگکوک هم از ات خداحافظی کرد و رفت
اون وو :خب دیگه بهتره بریم برای ید عروسی *لبخند*
یلدا:البته *لبخند فیک*
خلاصه اونا خرید عروسی هم کردن *عکسشون رو می زارم*
فلش بک به روز عروسی
ویو یلدا
تو اتاق داخل عمارت اون وو بودم بس گریه کرده بودم زیر چشم هام پف کرده بود که خدمت کار عمارت در زد و اومد داخل و گفت
خدمت کار :خانم ارباب دستور دادن هر چه زود تر با بادیگارد ها به آرایش گاه برید
و بعد رفت
من رفتم آرایش گاه و وقتی کار میکاپ آرتیست تموم شد کمکم کرد که لباسم رو بپوشم...
من معذرت می خوام که دیر شد به بزرگی خودتون ببخشید کنید پارت بعدی رو هم به زودی می زارم سعی می کنم آخر شب براتون بزارم ممنون میشم اگه حمایت کنید💜
پارت 5
ویو تهیونگ
باشنیدن حرف یلدا
ما هرگز نمی تونیم عاشق هم باشیم
بغض گلومو گرفت دستام به لرزش افتاده بود شاخه گل رزی که براش گرفته بودم رو زمین انداختم و از اون جا دور شدم
به اون وو خبرداد تا بیاد به آدرسی که بهش میدم و تیا رو هم بیاره و یلدا و تحویل بگیره
فردا
حرکت کردیم به آدرسی که با اون وو قرار داشتیم
بعد از يک ساعت رسیدیم توی را با یلدا سرد رفتار می کردم
اون آدرس یه عمارت بود داخل رفتیم که یلدا گفت
یلدا:تهیونگ باید یه چیزی رو بهت بگم
تهیونگ :چیزی نیست که خودم ندونم*اخم*
یلدا:ت.. تو واقعا همچی رو میدونی؟ از کجا می دونی؟*تعجب *
تهیونگ :خودم دیشب همه چیز رو شنیدم؟ *حرصی*
یلدا:تهیونگ من... *تهیونگ میپره وست حرفش*
تهیونگ : آره.. به قول خودت ما نمیتونیم عاشق هم باشیم*بغض *
یلدا :نه تهیونگ اون طوری نیست که فکر می کنی*بغض*
ویو نویسنده
بنا فاصله بعد از اتمام حرف یلدا زنگه در عمارت به صدا در اومد و جونگکوک در رو باز کرد وبا اون وو و تیا مواجه شد
اومدن داخل که تهیونگ روبه یلدا گفت
تهیونگ :الان هم برو که همسر ایندت اومده دنبالت
و بدون هیچ حرفی به طرف تیا رفت و محکم بغلش کرد و هر دو توی بغل هم اشک می ریختن و زود از اونجا رفتن
جونگکوک هم از ات خداحافظی کرد و رفت
اون وو :خب دیگه بهتره بریم برای ید عروسی *لبخند*
یلدا:البته *لبخند فیک*
خلاصه اونا خرید عروسی هم کردن *عکسشون رو می زارم*
فلش بک به روز عروسی
ویو یلدا
تو اتاق داخل عمارت اون وو بودم بس گریه کرده بودم زیر چشم هام پف کرده بود که خدمت کار عمارت در زد و اومد داخل و گفت
خدمت کار :خانم ارباب دستور دادن هر چه زود تر با بادیگارد ها به آرایش گاه برید
و بعد رفت
من رفتم آرایش گاه و وقتی کار میکاپ آرتیست تموم شد کمکم کرد که لباسم رو بپوشم...
من معذرت می خوام که دیر شد به بزرگی خودتون ببخشید کنید پارت بعدی رو هم به زودی می زارم سعی می کنم آخر شب براتون بزارم ممنون میشم اگه حمایت کنید💜
۲.۵k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.