نمی دانم چه می خواهم خدایا

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند

از این مردم، که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من، ای دل دیوانه من
که می سوزی ازین بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدارا، بس کن این دیوانگی ها

#فروغ_فرخزاد
narii
دیدگاه ها ()

ساده بگویم کاش گلوله های تانک از مهر ومحبت بود تا بجای شکار ...

امروز پنج‌شنبه استباید شمعِ نامت را روشن کنمتا چلچراغی از سق...

دموکراسی این نیست که مرد از سیاست بگوید و کسی به او اعتراض ن...

با خودمان می گوییم، عادت می کنیم و با صراحت زیادی، این جمله ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط