عشق.رویایی.من
#عشق.رویایی.من
#پارت.چهل.و.هشتم
#راوی
بالاخره روز عروسی سهون رسید
سهون باور نمیکرد امروز باید با کسی ک ازش متنفره ازدواج کنه و عشقش جلوی چشماش قربانی این عروسی بشح
سهون اولش نقشه کشید تا بتونه با سیلدا از اون مراسم فرار کنه اما بعد دید موفق نمیشه
سهون از پدرش متنفر بود
خدمتکارای قصر داشتنسهون رو اماده میکردن
خیلی قبلتراز اون لیسا اماده شده بود و با ذوق چسبیده بود به سهون و از خیال پردازیاش میگفت
و سهون کلافهتر از هرلحظه قبل میشد و بالاخره رو به لیسا گفت
سهون:تا ساکت میشی یا امشب جوری بفاکت میدم که نتونی دیگه بلندشی
دوباره لیسا با ذوف به سهون چسبید و بیستراز قبل روی مغز خط خطی شدش را۶ رفت و گفت
لیسا:اوه ددی من خیلی خوشحال میشم که تورو داخلم حس کنم
سهون نفس عصبیای کشید بعد چندین ساعت این زوج بهظاهر زیبا برای مجلس عروسیاماده شده بودن
در قصر بزرگ پسرا سیلداهم درحال اشک ریختن و اماده شدن بود برای اینکه قربانی عروسی تنها عشقش بشه
قبل از تمام اتفاقات قبل از اشنایی با سهون حتی نمیدونست دوستداشتن یعنیچی
و حالا...
اون داشت قربانی عروسی سهون میشد..
چندین ساعت بعد همه در مراسم زوج اینده بودند و منتظر سهون و لیسا بودند
همه حاضرین باهم پچپچ میکردند و بعضی از اونها با اینکه سیلدارو میشناختند حس خاصی نداشتند و بعضی دیگر معترض بودند
پدر سهونبا افتخار به حضار نگاه میکرد و بعد با غرور به سیلدا که درگوشهای با لباس قرمز منتظر حضور سهون و سیلدا بود نگاه کرد
بالاخره سهون و لیسا دست در دست هم شروع به راه رفتن در جمع کردند..
سهون با بغضبه سیلدا نگاه میکرد و سیلدا با چشمهایی که از اشک سرخ شده بود به سهون خیره بود
سهون و لیسا درمحراب روبهروی هم قرار گرفتن
سیلدا بلند شدن و نگاهشون میکرد
سهون:من اوه سهون شاهزادهی این سرزمین قسم میخورم که در شادی و غم سختی و اسونی بیماری و سلامت در کنار تو باشم و به تو وفادار باشم
سیلدا پوزخندی زد همیشه خودش رو با سهون توی همچین موقعیتی تصور میکرد حالا با یه دختر دیگه میدیدش
لیسا با لبخند روبه سهون گفت
لیسا:من لیسا لالوبان شاهزادهی سرزمین تاریک قسم میخورم در شادی و غم سختی و اسونی بیماری و سلامتی در کنار تو باشم و به تو وفادار باشم
سیلدا دیگه تحمل نکرد جیغ بلندی کشید که توجه همه بهش جلب شد
لیسا تک خند بلندی زد
لیسا:چیشده به عشقت نرسیدی؟عشقت از این به بعد مال منه و همین الان قسم خوردیم
سهون بغضداشت و لباش میلرزید نمیتونستچیزی بگه
سیلدا شمشیر یکیاز سربازارو از غلاف کشید و روی گردنش گذاشت و دوباره اشکاش صورتش رو خیس کرد
#پارت.چهل.و.هشتم
#راوی
بالاخره روز عروسی سهون رسید
سهون باور نمیکرد امروز باید با کسی ک ازش متنفره ازدواج کنه و عشقش جلوی چشماش قربانی این عروسی بشح
سهون اولش نقشه کشید تا بتونه با سیلدا از اون مراسم فرار کنه اما بعد دید موفق نمیشه
سهون از پدرش متنفر بود
خدمتکارای قصر داشتنسهون رو اماده میکردن
خیلی قبلتراز اون لیسا اماده شده بود و با ذوق چسبیده بود به سهون و از خیال پردازیاش میگفت
و سهون کلافهتر از هرلحظه قبل میشد و بالاخره رو به لیسا گفت
سهون:تا ساکت میشی یا امشب جوری بفاکت میدم که نتونی دیگه بلندشی
دوباره لیسا با ذوف به سهون چسبید و بیستراز قبل روی مغز خط خطی شدش را۶ رفت و گفت
لیسا:اوه ددی من خیلی خوشحال میشم که تورو داخلم حس کنم
سهون نفس عصبیای کشید بعد چندین ساعت این زوج بهظاهر زیبا برای مجلس عروسیاماده شده بودن
در قصر بزرگ پسرا سیلداهم درحال اشک ریختن و اماده شدن بود برای اینکه قربانی عروسی تنها عشقش بشه
قبل از تمام اتفاقات قبل از اشنایی با سهون حتی نمیدونست دوستداشتن یعنیچی
و حالا...
اون داشت قربانی عروسی سهون میشد..
چندین ساعت بعد همه در مراسم زوج اینده بودند و منتظر سهون و لیسا بودند
همه حاضرین باهم پچپچ میکردند و بعضی از اونها با اینکه سیلدارو میشناختند حس خاصی نداشتند و بعضی دیگر معترض بودند
پدر سهونبا افتخار به حضار نگاه میکرد و بعد با غرور به سیلدا که درگوشهای با لباس قرمز منتظر حضور سهون و سیلدا بود نگاه کرد
بالاخره سهون و لیسا دست در دست هم شروع به راه رفتن در جمع کردند..
سهون با بغضبه سیلدا نگاه میکرد و سیلدا با چشمهایی که از اشک سرخ شده بود به سهون خیره بود
سهون و لیسا درمحراب روبهروی هم قرار گرفتن
سیلدا بلند شدن و نگاهشون میکرد
سهون:من اوه سهون شاهزادهی این سرزمین قسم میخورم که در شادی و غم سختی و اسونی بیماری و سلامت در کنار تو باشم و به تو وفادار باشم
سیلدا پوزخندی زد همیشه خودش رو با سهون توی همچین موقعیتی تصور میکرد حالا با یه دختر دیگه میدیدش
لیسا با لبخند روبه سهون گفت
لیسا:من لیسا لالوبان شاهزادهی سرزمین تاریک قسم میخورم در شادی و غم سختی و اسونی بیماری و سلامتی در کنار تو باشم و به تو وفادار باشم
سیلدا دیگه تحمل نکرد جیغ بلندی کشید که توجه همه بهش جلب شد
لیسا تک خند بلندی زد
لیسا:چیشده به عشقت نرسیدی؟عشقت از این به بعد مال منه و همین الان قسم خوردیم
سهون بغضداشت و لباش میلرزید نمیتونستچیزی بگه
سیلدا شمشیر یکیاز سربازارو از غلاف کشید و روی گردنش گذاشت و دوباره اشکاش صورتش رو خیس کرد
۶.۲k
۲۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.