شعری هدیه به چشمان تا ابد منتظر فرزندان شهدای مدافع حرم
شعری هدیه به چشمان تا ابد منتظر فرزندان شهدای مدافع حرم
ظاهرا طولانیست اما ارزش خوندن داره
از تَسَلای دلآشوبیِ زینب به دمشق
گفته بودی که شبی باز تو گردی رَهِ عشق
گفته بودی که پس از یاریِ زینب به بلا
میبری بر سر دوشت تو مرا کرب و بلا
داده بودی تو مرا قول به بینالحرمین
روضهخوانی ز وفاداریِ عباس و حسین
کربلا رفتی و من را تو بهجا بنهادی
پس چه شد قول که بابا تو به طفلت دادی
باوفا، مرد وَ قولش، تو خودت میگفتی
وعده ناکرده وفا، رفتی و در خون خفتی
ای که دیدارِ رخ ماه تو شد رؤیایی
چه شد آن قول که گفتی ز سفر میآیی
همهشب تابه سحر من به تو میاندیشم
چه شد آن قول که دادی نروی از پیشم
ای به خون غرقه رخت جلوۀِ زیباییها
رفتی و بی تو من و مادر و تنهاییها
بی تو خونِِ جگر از چشمِ بلادیده روان
بی تو آخر چه کنم ای همه جانم به جهان ؟
ای سفرکرده که بردی ز کفم دل به دمشق
تا ابد یاد تو و مادر و من، روضۀِ عشق
خاطرات من و آغوش تو، گل بوسه و ناز
گوشۀِ چشم تو و رویِ من و قصه دراز
بعد تو تا به ابد، قلبِ من و داغِ تو، آه
دیده بر در به تمنایِ تو در قاب نگاه
ای که رفتی به علمداریِ زینب جایی
در کدامین سحر اِی رفته تو پس میآیی
رفته بودی که حرامی نبرد ره به حرم
آخر عباس شدی در پی زینب پدرم؟
ای به سودای حرم رفته به صحرای جنون
آمدی باز، ولی پاره تن و غرقهبهخون
بر سر دست به خون غرقه تنت آوردند
تکه و پاره و گلگونکفنت آوردند
ای ز بند من و مادر شده یکباره رها
رفتی اما نرود یاد تو از خاطرهها
بی تو شبها که سحر شد به تمنای لبت
همۀِ کودکیام شد تلف اندر طلبت
من و مادر همهشب چشمبهراهِ تو پدر
تا سحر دیده بدوزیم غریبانه به در
ای که با غافلۀِ عشق و ولا همسفری
میشود بازبیایی و تو ما را ببری
بی تو بابا به خدا مادر و من دق بکنیم
تا به کِی در غم هجران تو هقهق بکنیم
میشود باز تو در خانۀِ ما پا بنهی
میشود باز مرا در بغلت جا بدهی
میشود باز کشی دست نوازش به سرم
اشک خونین تو کنی پاک ز چشمان ترم
دل من تنگ برای بغلت شد بابا
وعدۀِ آمدنت از چه غلط شد بابا
تو نمیآیی و من گرچه یقین میدانم
تا ابد چشمبهراه تو ولی میمانم
با خیال تو مرا چشمبهراهی خوشتر
هر نفس با غم هجران تو آهی خوشتر
سال نو میرسد از راه، وَ ما تنهاییم
به خدا بی تو دگر خانه نمیآراییم
شیشۀِ پنجرهها بی توخوشا خاکیتر
خانۀِ غمزده از داغ تو افلاکیتر
اصلاً این عمر بگو یکشبه بر ما گذرد
خرمن جان مرا آتش یغما گذرد
عیدم آن روز که بودی تو کنارم بابا
بی تو دیگر به خدا عید ندارم با
عید ما بودی و رفتی و دگر بی عیدیم
بی تو بابا من و مادر ز جهان بیقیدیم
گفته بودی سحری باز تو پس میآیی
ماندهام منتظرت بر گُذرِ تنهایی
آسمان باز دلش کرده هوای باران
بر زمین غرقهبهخون نعشِ علم برداران
باز افتاده زمین غرقهبهخونها پدری
دیدهای تا به ابد مانده دوباره به دری
دست و مشک و علم و فرق دوتای قمری
عشقِ زینب کِشَد این نقشِ شکوه از پدری
اندر این عالم ظلمانی بیگانه به نور
دل فقط کرده خوشم وعدۀِ او را به ظهور
دانم آن یوسف گمگشته سحر بازآید
برده صد غافله دل را به سفر بازآید
شاعر:منصور نظری
ظاهرا طولانیست اما ارزش خوندن داره
از تَسَلای دلآشوبیِ زینب به دمشق
گفته بودی که شبی باز تو گردی رَهِ عشق
گفته بودی که پس از یاریِ زینب به بلا
میبری بر سر دوشت تو مرا کرب و بلا
داده بودی تو مرا قول به بینالحرمین
روضهخوانی ز وفاداریِ عباس و حسین
کربلا رفتی و من را تو بهجا بنهادی
پس چه شد قول که بابا تو به طفلت دادی
باوفا، مرد وَ قولش، تو خودت میگفتی
وعده ناکرده وفا، رفتی و در خون خفتی
ای که دیدارِ رخ ماه تو شد رؤیایی
چه شد آن قول که گفتی ز سفر میآیی
همهشب تابه سحر من به تو میاندیشم
چه شد آن قول که دادی نروی از پیشم
ای به خون غرقه رخت جلوۀِ زیباییها
رفتی و بی تو من و مادر و تنهاییها
بی تو خونِِ جگر از چشمِ بلادیده روان
بی تو آخر چه کنم ای همه جانم به جهان ؟
ای سفرکرده که بردی ز کفم دل به دمشق
تا ابد یاد تو و مادر و من، روضۀِ عشق
خاطرات من و آغوش تو، گل بوسه و ناز
گوشۀِ چشم تو و رویِ من و قصه دراز
بعد تو تا به ابد، قلبِ من و داغِ تو، آه
دیده بر در به تمنایِ تو در قاب نگاه
ای که رفتی به علمداریِ زینب جایی
در کدامین سحر اِی رفته تو پس میآیی
رفته بودی که حرامی نبرد ره به حرم
آخر عباس شدی در پی زینب پدرم؟
ای به سودای حرم رفته به صحرای جنون
آمدی باز، ولی پاره تن و غرقهبهخون
بر سر دست به خون غرقه تنت آوردند
تکه و پاره و گلگونکفنت آوردند
ای ز بند من و مادر شده یکباره رها
رفتی اما نرود یاد تو از خاطرهها
بی تو شبها که سحر شد به تمنای لبت
همۀِ کودکیام شد تلف اندر طلبت
من و مادر همهشب چشمبهراهِ تو پدر
تا سحر دیده بدوزیم غریبانه به در
ای که با غافلۀِ عشق و ولا همسفری
میشود بازبیایی و تو ما را ببری
بی تو بابا به خدا مادر و من دق بکنیم
تا به کِی در غم هجران تو هقهق بکنیم
میشود باز تو در خانۀِ ما پا بنهی
میشود باز مرا در بغلت جا بدهی
میشود باز کشی دست نوازش به سرم
اشک خونین تو کنی پاک ز چشمان ترم
دل من تنگ برای بغلت شد بابا
وعدۀِ آمدنت از چه غلط شد بابا
تو نمیآیی و من گرچه یقین میدانم
تا ابد چشمبهراه تو ولی میمانم
با خیال تو مرا چشمبهراهی خوشتر
هر نفس با غم هجران تو آهی خوشتر
سال نو میرسد از راه، وَ ما تنهاییم
به خدا بی تو دگر خانه نمیآراییم
شیشۀِ پنجرهها بی توخوشا خاکیتر
خانۀِ غمزده از داغ تو افلاکیتر
اصلاً این عمر بگو یکشبه بر ما گذرد
خرمن جان مرا آتش یغما گذرد
عیدم آن روز که بودی تو کنارم بابا
بی تو دیگر به خدا عید ندارم با
عید ما بودی و رفتی و دگر بی عیدیم
بی تو بابا من و مادر ز جهان بیقیدیم
گفته بودی سحری باز تو پس میآیی
ماندهام منتظرت بر گُذرِ تنهایی
آسمان باز دلش کرده هوای باران
بر زمین غرقهبهخون نعشِ علم برداران
باز افتاده زمین غرقهبهخونها پدری
دیدهای تا به ابد مانده دوباره به دری
دست و مشک و علم و فرق دوتای قمری
عشقِ زینب کِشَد این نقشِ شکوه از پدری
اندر این عالم ظلمانی بیگانه به نور
دل فقط کرده خوشم وعدۀِ او را به ظهور
دانم آن یوسف گمگشته سحر بازآید
برده صد غافله دل را به سفر بازآید
شاعر:منصور نظری
۸.۵k
۲۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.