پارت۱۳۱
#پارت۱۳۱
بعد ازینکه سوار ماشین شدم کیان هم سوار شد. بارون میومد و هوا یکم سرد بود. پاییز بود دیگه.
من عاشق این فصل بودم.
کیان بخاری رو زد و شیشه ها رو که خیس شده بود با برف پاک کن تمیز کرد.
لبخندی زد و همون طور که ماشین رو روشن می کرد زیر لب گفت:
_سرد شده ها.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم و گفتم:
_می رفتم خودم.ثنا ناراحت شد.
با بیخیالی خیابونی که توش بودیم رو دور زد.
_نه.اون با این چیزا ناراحت نمی شه.
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_ولی به نظرم که ناراحت شد.
چیزی نگفت.
تا انتهای مسیر رو با صدای رادیو طی کردیم و حرفی نزدیم.
ثنا:::::
با لیوان قهوم بازی می کردم و به بخاراش خیره شده بودم.
نمی دونم این چه حس لعنتی ای بود که از آیدا خوشم نمیومد. درسته که خب،بیمارم بود ولی...
نمی تونستم بهش حس خوبی داشته باشم.
وقتی کیان بر خلاف اصرار من خواست اونو برسونه...با همین مسئله ی کوچیک به آیدا حسودیم شد.
خودمو با حرفایی مثل اینکه شب بود و بارون میومد و سرد بود و این حرفا خودمو قانع می کردم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که در زده شد و کیان وارد اتاق شد.
سر شونه هاش خیس شده بودن و موهاش بهم ریخته بود.
کتشو دراورد و رو جالباسی اویزون کرد. با تلفن از آقای شاپوری خواستم تا یه لیوان قهوه ی دیگه هم برام بیاره.
پشت میزم نشسته بودم. روبروم نشست .گفتم:
_چطور پیش می ره؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_اینو که تو باید بگی.حالش بهتره؟
قهومو روی میز گذاشتم.
_آره.بهتره...گفتی کارم داری.
مشکوک نگام کرد. انگار از لحن سردم جا خورده بود.
_چیزی شده؟
خونسرد گفتم:
_نه چطور؟
یکم نگام کرد و زیر لب گفت:
_هیچی
بعد از چند لحظع ادامه داد:
_می خواستم راجبه آیدا بیشتر بدونم.
بعد ازینکه سوار ماشین شدم کیان هم سوار شد. بارون میومد و هوا یکم سرد بود. پاییز بود دیگه.
من عاشق این فصل بودم.
کیان بخاری رو زد و شیشه ها رو که خیس شده بود با برف پاک کن تمیز کرد.
لبخندی زد و همون طور که ماشین رو روشن می کرد زیر لب گفت:
_سرد شده ها.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم و گفتم:
_می رفتم خودم.ثنا ناراحت شد.
با بیخیالی خیابونی که توش بودیم رو دور زد.
_نه.اون با این چیزا ناراحت نمی شه.
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_ولی به نظرم که ناراحت شد.
چیزی نگفت.
تا انتهای مسیر رو با صدای رادیو طی کردیم و حرفی نزدیم.
ثنا:::::
با لیوان قهوم بازی می کردم و به بخاراش خیره شده بودم.
نمی دونم این چه حس لعنتی ای بود که از آیدا خوشم نمیومد. درسته که خب،بیمارم بود ولی...
نمی تونستم بهش حس خوبی داشته باشم.
وقتی کیان بر خلاف اصرار من خواست اونو برسونه...با همین مسئله ی کوچیک به آیدا حسودیم شد.
خودمو با حرفایی مثل اینکه شب بود و بارون میومد و سرد بود و این حرفا خودمو قانع می کردم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که در زده شد و کیان وارد اتاق شد.
سر شونه هاش خیس شده بودن و موهاش بهم ریخته بود.
کتشو دراورد و رو جالباسی اویزون کرد. با تلفن از آقای شاپوری خواستم تا یه لیوان قهوه ی دیگه هم برام بیاره.
پشت میزم نشسته بودم. روبروم نشست .گفتم:
_چطور پیش می ره؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_اینو که تو باید بگی.حالش بهتره؟
قهومو روی میز گذاشتم.
_آره.بهتره...گفتی کارم داری.
مشکوک نگام کرد. انگار از لحن سردم جا خورده بود.
_چیزی شده؟
خونسرد گفتم:
_نه چطور؟
یکم نگام کرد و زیر لب گفت:
_هیچی
بعد از چند لحظع ادامه داد:
_می خواستم راجبه آیدا بیشتر بدونم.
۴.۸k
۲۵ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.