لباس ب وفا را به دست خود تنت ردم
لباس بى وفايى را به دست خود تنت كردم
تو را اى دوست با مهر زيادم دشمنت كردم
خيالم بود تنديسى طلا از عشق مى سازم
محبت بد ترين اكسير بود و آهنت كردم
تو رفتى با خدا باشى خدا درچشم من گم شد
از آن وقتى كه تسبيح خودم را گردنت كردم
تمام خاطراتت را همان روزى كه مى رفتى
به قلبم دوختم سنجاق بر پيراهنت كردم
تو تك كبريت امّيدم در اوج بى كسى بودى
تو را اى عشق با اميدوارى روشنت كردم
چه مى ماند به جز بى حاصلى در دستهاى من
به رغم كوششى كه دربدست آوردنت كردم....
تو را اى دوست با مهر زيادم دشمنت كردم
خيالم بود تنديسى طلا از عشق مى سازم
محبت بد ترين اكسير بود و آهنت كردم
تو رفتى با خدا باشى خدا درچشم من گم شد
از آن وقتى كه تسبيح خودم را گردنت كردم
تمام خاطراتت را همان روزى كه مى رفتى
به قلبم دوختم سنجاق بر پيراهنت كردم
تو تك كبريت امّيدم در اوج بى كسى بودى
تو را اى عشق با اميدوارى روشنت كردم
چه مى ماند به جز بى حاصلى در دستهاى من
به رغم كوششى كه دربدست آوردنت كردم....
- ۸۷۹
- ۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط