Part

#Part_41
هیراد بدون اینکه حرفی بزنه به کار هام خیره شده بود
دستمو توی جیبم بردم و عکس بابا رو لمس کردم و روبه هیراد گفتم
_تمومه.

این بار دستم رو گرفت و بیرون کشید
بقیه بادیگارد هاش هم همراهمون بیرون اومدن

آخرین نگاه رو به خونه و آدمایی که یه زمان خانواده خودم می دونستمشون انداختم و با کشیده شدن دستم از خونه بیرون رفتم

ماشین مشکی رنگی با شیشه های دودی منتظرمون بود

بغض داشت خفم می کرد. چشم هام رو بستم تا اشکم نریزه

از خیابون های شهرکمون می گذشتیم و کم کم به محله های باکلاس و به قول خودم پولدار نشین ! نزدیک می شدیم

با نگه داشتن ماشین جلوی خونه ویلایی نسبتا بزرگی اب دهنمو قورت دادم

چاقوی جیبی کوچکی که همراه عکس بابا برداشته بودم رو توی جیبم فشردم

زیر لب زمزمه کردم
_بابا اماده باش دخترت خیلی زود میاد پیشت ...

#Part_42
در حیاط که باز شد دوتا سگ بزرگ پارس کنون کنار ماشین اومدن.
از ترس به بادیگارد کناریم چسبیدم که پوزخندش از دیدم دور نموند

هیراد خندید و گفت
_اروم باشین پسرا

رو به نگهبان که فرد نسبتا مسنی بود گفت
_امروز گردش نبردیشون مش حسین؟

مش حسین سری تکون داد و گفت
_نه اقا ان شا الله فردا

و بعداز گفتن این حرف در رو بست
با توقف ماشین بازوم توسط مرد هیکلی کنارم که بهش لقب غول داده بودم کشیده شد و تقریبا از ماشین بیرون پرت شدم

با اخم نگاهش کردم که دوباره به جلو هلم داد
_راه بیفت جوجه

هیراد جلو می رفت و ما هم پشت سرش
بعد از طی مسافت نه چندان طولانی ای به ساختمان اصلیش رسیدیم

از دیدن اونهمه زیبایی و شکوهش دهنم باز موند ولی سریع خودمو جمع کردم
اینجا آینده ی خوبی در انتظارم نبود و منم اینو خوب می دونستم

با وارد شدنمون خانم تپلی قد کوتاهی سمتمون اومد
_خوش اومدین آقا

هیراد بازوی منو از تو دست بادیگاردش کشید وگفت
_میتونین برین سر پستتون

بدون اینکه به رفتن بادیگارها یا اومدن اون خانم تپل توجه کنم محو طراحی و دکوراسیون خونه بودم

سالن بزرگی که حتی دو دست مبلیم که داخلش چیده بودن براش کم بود وسط قرار داشت و ورودی اشپرخونه سمت چپش دیده می شد

پله های چوبی هم سمت راست قرار داشت و به طرز زیبایی پیچ خورده بودن و به طبقه دوم راه داشتن

با کشیده شدن دستم فرصت کنکاش بیشتر پیدانکردم و بی اختیار دنبال هیراد راه افتادم
#Part_43
دستم رو کشید و طبقه ی بالا برد
از شدت استرس بدنم یخ کرده بود و دست هام میلرزید

چاقو رو توی جیبم محکم تر فشردم و اروم زمزمه کردم
_دردش چند لحظه ست دختر. بعدش راحت میشی

اگه قرار بود سرنوشت من این باشه،یه فا.حشه یه هر.زه ، مرگ رو به اینجور زندگی ای ترجیح میدادم

نگاهی به هیراد انداختم
و البته اگه لازم بود و می تونستم این مرد عوضی رو هم همراه خودم می فرستادم اون دنیا

با نفرت بهش زل زده بودم که در اتاقی رو باز کرد و پرتم کرد داخل
بخاطر لرزش دست و پام و حال خرابم نتونستم تعادلمو حفظ کنم و روی زمین افتادم

سرم رو بلند نکردم تا واکنشش رو ببینم


#Part_44
احساس می کردم غرورم خرد و خاکشیر شده
منتظر هر حرکتی از طرفش بودم که گفت
_استراحت کن. فردا حرف میزنیم. راستی

نگاهش کردم که ادامه داد
_فکر فرار به سرت نزنه وگرنه زندگیتو تباه میکنم

مات جملش مونده بودم که بیرون رفت و در رو بست
از جام بلند شدم و لباسمو درست کردم

هنوز هم باورم نمی شد که امشب کاری باهام نداشت
پوزخندی زدم. حتما آقا خسته بودن موکولش کردن به فردا !

نگاهمو توی اتاق چرخوندم
عیب نداره هرموقع بخواد کاری کنه خودش رو به کشتن داده

ولی ته دلم ازاین حرفم مطمئن نبودم

بیخیال شدم و ترجیح دادم توی اتاق سرک بکشم

اتاق نسبتا بزرگی با دکوراسیون ست کرم قهوه ای بود
میز آرایش تقریبا کوچکی با اینه قدی بزرگی کنار تختش قرار داشت و کمد لباس و قفسه های کوچکی که پر از عروسک بود هم انتهای اتاق خودنمایی می کردن
#Part_45
خودمو روی تختش انداختم
خب حداقل تا اینجام بذار از این تخت گرم و نرم لذت ببرم

پوزخندی به افکارم زدم و با فکری آشفته خواب رفتم

"_جلو نیا. با توام بهم دست نزن عوضی
هیراد خندید و دکمه های لباسش رو باز کرد
تقلا کردم ولی موقع خواب دست و پام رو بسته بودن
گلوم از جیغ های ممتدم می سوخت

نگاهم روی جیب پیراهنم که کنار تخت افتاده بود خشک شد
لعنت به من لعنت به این زندگی

دستش که به شلوارم خورد،جیغ دیگه ای کشیدم
_نکن... هرکار بگی می کنم توروخدا

شلوارمو خیلی راحت پایین داد و روم خیمه زد
_تاحالا طعم یه رابطه ی اجباری رو نچشیدم

بلافاصله سرش رو توی گودی گردنم برد
_ که امروز با تو امتحانش میکنم

سیل اشک هام جاری شده بود با هق هق گفتم
_خ.خواهش..خواهش میکنم هیراد"

با حس درد شدیدی که زیر دلم پیچید

#Part_46
با حس درد شدیدی که زیر دلم پیچید از خواب پریدم

دونه های عرق از صورتم می ر
دیدگاه ها (۸)

بفرماییداینم لواشک من،بخورید ونوش جان کنید😊 😊 😊

قربون دستات 😍 😍 😍 😘 😘 😘

Part ¹³⁰ا.ت ویو:انگشتر رو برداشتم و داخل انگشتم کردم..دستم ر...

Part ¹²⁶ا.ت ویو:بعد از ¹⁷ ساعت پرواز طولانی بلاخره به آلمان ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط