داستانک : بین ماندن و رفتن مردد بود؛
داستانک : بین ماندن و رفتن مردد بود؛
اگر می رفت جای تمام زخم هایش، #مصیب هایش، #تنهایی هایش، #بغض های در گلو مانده اش، #گریه های شبانه اش،آن سالهای تاریکش،
مرهم آرامش و امید بود، بر روح مجروح سال های اسارتش.
اکسیر نور بود ،بر جان زخمی زخم زبان های دشمنانش.
اما چه طور غیبت اش را بهانه می آورد ؟
آن ها کسانی نبودند که ساعتی را بتوان بی اراده شان مخفی ماند .
اگر او را در راه رفتن می گرفتند چه؟
حتی از تصور آنچه پیش خواهد آمد تمام وجودش به لرزه در آمد.
اگر همانجا منتظر می ماند،اگر به آن حرم طلایی پیش رویش بی اعتنا می ماند، اگر ساعتی دلش را زیر پایش له می کرد همانطور که آن سال ها کرده بود همه چیز به خوبی پایان می گرفت.
ناامیدانه سایه ای یافت و به #انتظار بازگشت همسفران نفرت انگیزش نشست.
دلش آشوب و نگاهش به رو به رو خیره مانده بود، لایه ای خیس دیده اش را به تاری می زد و بغضی سنگین راه گلویش را سفت کرده بود.
- یا #خدا چرا مرا اینجا کشانده ای؟
-این همه سال که ملتمسانه صدایت کردم کجا بودی؟
- چرا مرا بین این دو راهی مردد کردی؟
بی که بخواهد برای هزارمین بار، #خاطره سالهای اسارتش در ذهنش تداعی شد.
آن سالهای پر از کابوس؛آن روزهای زجر آور؛
بی آنکه بفهمد کی و چرا؟ رخ اش را به رو به رویش گردانید.
-چه آرامشی ؟
شروع کرد به حرف زدن، درد و دل کردن؛
با آقایش خاطره گفتن.حرف میزد و آهسته میبارید.
یک آن بی آنکه متوجه شود پاهایش به جنبش در آمد.
-قدم های من به کجا شتابان می روید؟
- دل تان هوس تیرهای داغ کرده است؟هوس سوزش های شلاق های پر از کین را؟
-مغز چرا فرمان توقف نمی دهی؟نمیببنی قلب عنان اعضای پیکرم را در دست گرفته است؟
اما #التماس بی فایده بود.
قدم به قدم ،دل مشتاق تر و اراده بازگشت سست تر می شد.
در نهایت قدم هایش ، پشت آن باب حیدری آرام گرفت .
آری به خانه رسیده بود. به آغوش پر از آرامش پدر.
چه حرف های در گلو مانده ای که باید پای ضریحش فریاد می شد ،چه #اشک هایی که باید باریدن می گرفت.
دیگر از آنچه پیش می آمد هراسان نبود.
-دلهره کافیست.
- #دلتنگی بس است.
-این سهم من از دنیای ستم های دوران است،یک جان دادن شیرین در آغوش پدرم.
-یک رفتن بی بازگشت.
با این #امید پای در صحنش نهاد.
چشم های خیسش باریدن گرفت و لب هایش به جنبش در آمد.
علی بود و نجوای دخترکی در دامان مولایی اش.
رنج ها گفته و شنیده شد، و زخم ها التیام.
اکنون آنِ رفتن بود.
جان تازه را بر روحش بخشیدند. #ایمان به تار رسیده اش را ریسمان محکمی کردند.
و با قلبی مطمئن رهسپار ماموریت ناتمامش کردند.
چرا که او زینبی بود در رکاب مولایش #مهدی.
#داستان_مذهبی #داستانک #داستان_کوتاه_مذهبی #دلنوشته_مذهبی #امام_علی #درد_دل #امیرالمومنین #امام_زمان #داستان_آخرالزمانی
اگر می رفت جای تمام زخم هایش، #مصیب هایش، #تنهایی هایش، #بغض های در گلو مانده اش، #گریه های شبانه اش،آن سالهای تاریکش،
مرهم آرامش و امید بود، بر روح مجروح سال های اسارتش.
اکسیر نور بود ،بر جان زخمی زخم زبان های دشمنانش.
اما چه طور غیبت اش را بهانه می آورد ؟
آن ها کسانی نبودند که ساعتی را بتوان بی اراده شان مخفی ماند .
اگر او را در راه رفتن می گرفتند چه؟
حتی از تصور آنچه پیش خواهد آمد تمام وجودش به لرزه در آمد.
اگر همانجا منتظر می ماند،اگر به آن حرم طلایی پیش رویش بی اعتنا می ماند، اگر ساعتی دلش را زیر پایش له می کرد همانطور که آن سال ها کرده بود همه چیز به خوبی پایان می گرفت.
ناامیدانه سایه ای یافت و به #انتظار بازگشت همسفران نفرت انگیزش نشست.
دلش آشوب و نگاهش به رو به رو خیره مانده بود، لایه ای خیس دیده اش را به تاری می زد و بغضی سنگین راه گلویش را سفت کرده بود.
- یا #خدا چرا مرا اینجا کشانده ای؟
-این همه سال که ملتمسانه صدایت کردم کجا بودی؟
- چرا مرا بین این دو راهی مردد کردی؟
بی که بخواهد برای هزارمین بار، #خاطره سالهای اسارتش در ذهنش تداعی شد.
آن سالهای پر از کابوس؛آن روزهای زجر آور؛
بی آنکه بفهمد کی و چرا؟ رخ اش را به رو به رویش گردانید.
-چه آرامشی ؟
شروع کرد به حرف زدن، درد و دل کردن؛
با آقایش خاطره گفتن.حرف میزد و آهسته میبارید.
یک آن بی آنکه متوجه شود پاهایش به جنبش در آمد.
-قدم های من به کجا شتابان می روید؟
- دل تان هوس تیرهای داغ کرده است؟هوس سوزش های شلاق های پر از کین را؟
-مغز چرا فرمان توقف نمی دهی؟نمیببنی قلب عنان اعضای پیکرم را در دست گرفته است؟
اما #التماس بی فایده بود.
قدم به قدم ،دل مشتاق تر و اراده بازگشت سست تر می شد.
در نهایت قدم هایش ، پشت آن باب حیدری آرام گرفت .
آری به خانه رسیده بود. به آغوش پر از آرامش پدر.
چه حرف های در گلو مانده ای که باید پای ضریحش فریاد می شد ،چه #اشک هایی که باید باریدن می گرفت.
دیگر از آنچه پیش می آمد هراسان نبود.
-دلهره کافیست.
- #دلتنگی بس است.
-این سهم من از دنیای ستم های دوران است،یک جان دادن شیرین در آغوش پدرم.
-یک رفتن بی بازگشت.
با این #امید پای در صحنش نهاد.
چشم های خیسش باریدن گرفت و لب هایش به جنبش در آمد.
علی بود و نجوای دخترکی در دامان مولایی اش.
رنج ها گفته و شنیده شد، و زخم ها التیام.
اکنون آنِ رفتن بود.
جان تازه را بر روحش بخشیدند. #ایمان به تار رسیده اش را ریسمان محکمی کردند.
و با قلبی مطمئن رهسپار ماموریت ناتمامش کردند.
چرا که او زینبی بود در رکاب مولایش #مهدی.
#داستان_مذهبی #داستانک #داستان_کوتاه_مذهبی #دلنوشته_مذهبی #امام_علی #درد_دل #امیرالمومنین #امام_زمان #داستان_آخرالزمانی
۱۶.۰k
۱۸ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.