پارتدوم پارتآخر

#پارت_دوم #پارت_آخر
اما یه ترس ناشناخته‌ای روحم رو آزار می‌داد.
وقتی دلیل این ترس رو فهمیدم که دست توی دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم می‌زدیم. یه ساختمون بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی می‌کرد:
«کتاب‌فروشی باران‌های نقره‌ای»
با اینکه از رفتن به داخل کتاب‌فروشی می‌ترسیدم...
با اینکه از روبرو شدن دوباره با سوزان می‌ترسیدم...
با وجود ترس از این‌که ممکنه توی ۵۰ سالگی با دیدن زنی، به غیر از همسرم، ضربان قلبم شدید بشه...
اما یه نیروی ناشناخته من رو به داخل کتاب‌فروشی کشید.
توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود. همسر و پسرم به بخش رمان‌ها رفتن و من درست وسط کتاب‌فروشی خشکم زده بود.
دختر جوونی که داشت راهنمایی‌شون می‌کرد به نظرم آشنا اومد. وقتی که لبخند زد...مطمئن شدم؛
اون چشم‌ها...
اون لبخند...
اون کمان گوشه‌ی لب‌ها موقع خندیدن...
اون دختر بدون شک دخترِ سوزان بود.
درست لحظه‌ای که خواستم صداش کنم و درباره‌ی صاحب کتاب‌فروشی ازش سوال کنم، چشمم به یه قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد.
عکس سوزان بود. مسن‌تر، شکسته‌تر... و شاید جذاب‌تر.
گوشه‌ی قاب عکس یه نوار مشکی زده شده بود و در کنار اون هم یه تخته سیاه چوبی کوچیک که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود:
«عشق، زیباترین دین دنیاست.
سوزان گروسیان
۱۲ ژوئن ۱۹۶۸
۳۱ ژانویه ۲۰۱۹»
کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود. اشکام سرعت‌عمل‌شون خیلی از من بیشتر بود.
همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید: «چیشده علیرضا...»
و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: «چیزی نیست. یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم‌. فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم. همین...»
و این اولین و آخرین دروغی بود که به همسرم گفتم...
.
#علیرضانژادصالحی
#پیشولک #داستان
دیدگاه ها (۲۰)

خوش اومدم بعد مدت ها:)دوستان من زدم کلا مخاطبینو نبینم.الان ...

رو اعتماد بنفستون کار کنین🤞🏼💙#پیشولک

#پارت_اول یادمه اولین باری که بهش نزدیک شدم و گفتم ازش حس خو...

خودت اومدی سمتم الانم خودت بلاک میکنی😅جالبه😅

درخواستی🖤🩸🩸

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر مهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط