𝐏𝐚𝐫𝐭"𝟑
𝐏𝐚𝐫𝐭"𝟑
خواستم جوابشو بدم که یهو لیا پیداش شد
لیا:د۰دی
جیمین:لیا ادم باش من هیچی تو نیستم تو هم هیچی من نیستی پس همین الان گو.رتو گم کن و برو
لیا:ولی خودت گفتی که دلت میخواد بغ.لم کنی؟
جیمین:داشتم میگفتم کاش میشد دوباره بتونم ا/تو بغ.ل کنم
لیا:عااااااا بس کن اون خیلی وقته که مر.ده
الان منم
من باید عشقت باشم
من باید زندگیت باشم
تو باید منو بغ.ل کنی
باید منو بب.وسی
باید با من راب....
جیمین:خفه میشی یا نههه( با داد و عصبانیت)
ا/ت من نمرده اون هنوز واسه من زندست و هیچ خری هم مثل تو نمیتونه جای تمام وجود و زندگیمو بگیره فهمیدی( با داد)
لیا با عصبانیت از اونجا رفت و من موندم و کوک
کوک:جیمین حالت خوبه؟
جیمین:اگه بگم تا قبل از اینکه لیا بیاد حالم خوب بود باورت میشه
کوک:نه چون تو چندین وقته نخندیدی
رفتم و اروم در گوشش گفتم
جیمین: ا/ت زندست
کوک:چیییییی؟ چطوری؟؟؟...
جیمین:هیششش ساکت
بیا بریم برات تعریف میکنم
~ا/ت~
ا/ت:داداش چرا نذاشتی پیش جیمین بمونم چی بهش میگفتی؟
ته:خصوصیه
ا/ت:یاااا بگو
ته:بعدا بهت میگم
ا/ت:ته ما پدر و مادر داریم؟
ته:اره البته داشتیم اونا خیلی وقته مردن
ا/ت:چه شکلی بودن؟
ته:مامان شبیه من بود و بابا شبیه تو اما اخلاقاشون متفاوت بود
مامان خیلی بخشنده و خونگرم بود اما بابا ....
ا/ت:بابا چی؟
ته:بابا یه پلیس بود وقتی کسی خانوادشو اذیت میکرد به شدت عصبی و کینه ای میشد
ولی بخاطر یه ماموریت مرد
بعد از اون مامان برای اینکه بتونه از پس مخارج من و تو بر بیاد با یکی دیگه ازدواج کرد
اون مرد از تو خوشش نمیومد بخاطر همین تو رو از خونه برد و وقتی برگشت تو پیشش نبودی
من و مامان روز و شب دنبالت میگشتیم تا اینکه یه روز مامان از شدت نگرانی و انتظار ایست قلبی کرد و مرد ( با بغض)
بعد اون روز من قسم خوردم هم قاتل بابا رو پیدا کنم هم انتقام انتظار های مامان رو از اون مرد بگیرم و هم تو رو پیدا کنم
فعلا دوتا کارو انجام دادم
فقط مونده انتقام گرفتن از قاتل پدر
تا همین الانشم فهمیدم که قاتل کیه اما اون قاتل.......
خواستم جوابشو بدم که یهو لیا پیداش شد
لیا:د۰دی
جیمین:لیا ادم باش من هیچی تو نیستم تو هم هیچی من نیستی پس همین الان گو.رتو گم کن و برو
لیا:ولی خودت گفتی که دلت میخواد بغ.لم کنی؟
جیمین:داشتم میگفتم کاش میشد دوباره بتونم ا/تو بغ.ل کنم
لیا:عااااااا بس کن اون خیلی وقته که مر.ده
الان منم
من باید عشقت باشم
من باید زندگیت باشم
تو باید منو بغ.ل کنی
باید منو بب.وسی
باید با من راب....
جیمین:خفه میشی یا نههه( با داد و عصبانیت)
ا/ت من نمرده اون هنوز واسه من زندست و هیچ خری هم مثل تو نمیتونه جای تمام وجود و زندگیمو بگیره فهمیدی( با داد)
لیا با عصبانیت از اونجا رفت و من موندم و کوک
کوک:جیمین حالت خوبه؟
جیمین:اگه بگم تا قبل از اینکه لیا بیاد حالم خوب بود باورت میشه
کوک:نه چون تو چندین وقته نخندیدی
رفتم و اروم در گوشش گفتم
جیمین: ا/ت زندست
کوک:چیییییی؟ چطوری؟؟؟...
جیمین:هیششش ساکت
بیا بریم برات تعریف میکنم
~ا/ت~
ا/ت:داداش چرا نذاشتی پیش جیمین بمونم چی بهش میگفتی؟
ته:خصوصیه
ا/ت:یاااا بگو
ته:بعدا بهت میگم
ا/ت:ته ما پدر و مادر داریم؟
ته:اره البته داشتیم اونا خیلی وقته مردن
ا/ت:چه شکلی بودن؟
ته:مامان شبیه من بود و بابا شبیه تو اما اخلاقاشون متفاوت بود
مامان خیلی بخشنده و خونگرم بود اما بابا ....
ا/ت:بابا چی؟
ته:بابا یه پلیس بود وقتی کسی خانوادشو اذیت میکرد به شدت عصبی و کینه ای میشد
ولی بخاطر یه ماموریت مرد
بعد از اون مامان برای اینکه بتونه از پس مخارج من و تو بر بیاد با یکی دیگه ازدواج کرد
اون مرد از تو خوشش نمیومد بخاطر همین تو رو از خونه برد و وقتی برگشت تو پیشش نبودی
من و مامان روز و شب دنبالت میگشتیم تا اینکه یه روز مامان از شدت نگرانی و انتظار ایست قلبی کرد و مرد ( با بغض)
بعد اون روز من قسم خوردم هم قاتل بابا رو پیدا کنم هم انتقام انتظار های مامان رو از اون مرد بگیرم و هم تو رو پیدا کنم
فعلا دوتا کارو انجام دادم
فقط مونده انتقام گرفتن از قاتل پدر
تا همین الانشم فهمیدم که قاتل کیه اما اون قاتل.......
۶.۶k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.