پارت 56
پارت 56
(نفس)
صبح ساعت 5 از شدت تشنگی از خواب بیدار شدم . هی
میخواستم بخوابم ولی نمیشد . تشنگی زورش بیشتر .بود .
به هر زحمتی بود از توی جام بلند شدم و با چشمای نیمه باز
رله میرفتم . یا بهتره بگم اصلا چشمام نیمه باز هم نبود .کامل
بسته بود و من حفظی راه رو میرفتم . وارد آشپز خونه شدم
رفتم سراغ آخرین کابینت و درش رو باز کردم ولی یادم افتاد
که اصلا توی این کابینت ما لیوان نمیذاریم . داشتم درش رو
می بستم که یه چیزی قرمز رنگی رو دیدم . در رو کامل باز
کردم و دیدم که ...
یا خدا این دیگه چیهه ؟؟؟ قلبببببب؟؟؟یه قلب غرق در خون
اصلا توی کابینت چرا . از شدت خواب آلودگی اصلا حال
نداشتم جیغ بکشم . فورا بلند شدم و قید لیوان رو زدم و از لب
بطری آب خوردم . آروم آروم از پله ها رفتم بالا . توی راه تازه
فهمیدم چرا هلیا هم جیغ کشید . با وجود اون همه خواب
توی چشمام واقعا تعجب بود که دلیل اون جیغ رو یادم اومد .
حالا صبح ازش میپرسم . رفتم و خزیدم زیر پتو ام و همون
لحظه چشمام رفت ...
ظهر ساعت 1 بیدار شدم. صدای ترنم نا جور روی مخم بود که
هی میگفت پاشو شوهرت الان خفه ات میکنه. باید بری براش
غذا بپزی
من : عهههه تف تو ذاتت تری خب بهش زنگ میزنم میگم که
پاشه بیاد همین جا.
ترنم : خب حداقل پاشو بهش زنگ بزن بد بخت مرد از
گشنگی .
من : باشه بابا
واقعا موندم این ترنم ساعت 1 میره ناهار درست میکنه که این
ساعت منو بیدار کرده .
(نفس)
صبح ساعت 5 از شدت تشنگی از خواب بیدار شدم . هی
میخواستم بخوابم ولی نمیشد . تشنگی زورش بیشتر .بود .
به هر زحمتی بود از توی جام بلند شدم و با چشمای نیمه باز
رله میرفتم . یا بهتره بگم اصلا چشمام نیمه باز هم نبود .کامل
بسته بود و من حفظی راه رو میرفتم . وارد آشپز خونه شدم
رفتم سراغ آخرین کابینت و درش رو باز کردم ولی یادم افتاد
که اصلا توی این کابینت ما لیوان نمیذاریم . داشتم درش رو
می بستم که یه چیزی قرمز رنگی رو دیدم . در رو کامل باز
کردم و دیدم که ...
یا خدا این دیگه چیهه ؟؟؟ قلبببببب؟؟؟یه قلب غرق در خون
اصلا توی کابینت چرا . از شدت خواب آلودگی اصلا حال
نداشتم جیغ بکشم . فورا بلند شدم و قید لیوان رو زدم و از لب
بطری آب خوردم . آروم آروم از پله ها رفتم بالا . توی راه تازه
فهمیدم چرا هلیا هم جیغ کشید . با وجود اون همه خواب
توی چشمام واقعا تعجب بود که دلیل اون جیغ رو یادم اومد .
حالا صبح ازش میپرسم . رفتم و خزیدم زیر پتو ام و همون
لحظه چشمام رفت ...
ظهر ساعت 1 بیدار شدم. صدای ترنم نا جور روی مخم بود که
هی میگفت پاشو شوهرت الان خفه ات میکنه. باید بری براش
غذا بپزی
من : عهههه تف تو ذاتت تری خب بهش زنگ میزنم میگم که
پاشه بیاد همین جا.
ترنم : خب حداقل پاشو بهش زنگ بزن بد بخت مرد از
گشنگی .
من : باشه بابا
واقعا موندم این ترنم ساعت 1 میره ناهار درست میکنه که این
ساعت منو بیدار کرده .
۱۳.۱k
۱۲ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.