نمیدونم این مرحله از سنم رو چطوری تعریف کنم. دنیایِ مبهمی
نمیدونم این مرحله از سنم رو چطوری تعریف کنم. دنیایِ مبهمی دارم. اینکه دیگه مثل چند سال قبل به هر چیزی بیش از حد اهمیت نمیدم، نشونهی چی میتونه باشه؟ اینکه وقتی کسی بهم دروغ میگه، به جای اینکه بهش بگم: "دروغ نگو من واقعیتو میدونم"، خیلی راحت ازش میگذرم، چیه دلیلش؟ دلیلِ اینکه از رابطه فرار میکنم، دلم نمیخواد برای کسی مهم باشم و کسی برام مهم باشه، چی میتونه باشه؟ اینکه فرار میکنم از دوست داشتن کسی، از دوست داشته شدن و دلم نمیخواد کسی بهم محبت کنه، از چی میتونه باشه؟ اینکه وقتی میبینم کسی داره با کاراش منو اذیت میکنه، به جای اینکه بخوام بجنگم و همه چیزو درست کنم، خیلی زود کنار میکشم و طرف از چشمم میافته، دلیلش چی میتونه باشه؟ یا اینکه دوست ندارم با کسی حرف بزنم، همیشه ساکتم و با خودم خلوت میکنم، دلیلش چیه؟ اینکه تا کوچکترین کارِ غلط از کسی میبینم، همون یه کارش اونو از چشمم میندازه، بخاطر چی میتونه باشه؟ نمیدونم. شاید خستهام. شاید دیگه نمیتونم. نمیتونم نه به این معنی که از زندگی خسته باشم، نه؛ نمیتونم به این معنی که با هر کسِ دیگهای جز خودم، نمیتونم ارتباط بگیرم. شاید چون وقتی باید یکی کنارم بود، نبود، الانم نیاز ندارم به بودنِ کسی. شاید چون خیلی اذیت شدم، شاید چون خیلی ضربه خوردم، شاید چون خیلی تنهایی جنگیدم، شاید چون خیلی دوست داشتم و دوست داشته نشدم، شاید چون همیشه با وجود اطرافیانم هم، تنها بودم. شاید چون هیچوقت کسی پیدا نشد که به من گوش کنه، منِ درونم رو بشنوه، بهم حس شیرینِ دوست داشته شدن رو بچشونه. شاید چون همیشه تنها بودم که دیگه دلم نمیخواد کسی برام مهم باشه و منم برای کسی مهم باشم. هر چی که هست، من اینطوری تنها و دور از همه، حالم خیلی بهتر از چند سالِ پیشِ که با وجود بقیه، بازم تنها بودم.
۷.۳k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.