پارت

꧁پارت ۴۴꧂

سکوتی شکننده بین این دو برقرار میشه...اما با صدای هوتوکه شکسته میشه
هوتوکه: "بیشتر از این بیدارت نگه نمیدارم، خوب بخوابی~"
لبخندی اروم میزنه و از یومه فاصله میگیره و میره...و در راه برگشت به چادر دور از چشم یومه...جواهر چشمان هوتوکه مانند شیشه میشکند و گونه هایش را خیس میکند و قلبش درحال کنده شدن...اما به سکوتش به تاریکی شب عمیق بود.
صبح روز بعد شلوغی برگشته چادر ها و وسایل جمع میشه و حلقه ای در کنار درختی کهن بر جای ماند...شاید دگر حلقه ندرخشد و توسط گل ها بلعیده شود.
توی اتبوس موقع نشستن همه جای قبلیشون میشینن یومه مکثی میکنه و رو به ایری آهسته چیزی میگه
یومه:"هی ایری...ام...میشه پیش هم بشینیم؟ "
ایری: "ها؟ چیزی شده؟ شرمنده ولی پیش کاگتوکی میخوام بشینم اخه میخوایم گیم بزنیم "
در همین لحظه اتبوس تکون میخوره و شروع به حرکت میکنه (با تشکر از اقای راننده)
یومه میلرزه لرزش اتبوس...و سریع دستی اونو میشونه کنار خودش...
هوتوکه: "بشین، یومه... "
یومه موفق نشد جای دیگه ای بشینه بازم کنار هوتوکس...
یومه تو ذهنش: "وای نهههه من معذبم اقا چرا نمیفهمیییی...چجوری بعد اون شب تو چشاش نگاه کنم اخه؟ یادم میفته دیشب بهم اعتراف کردو منم بد ریدم بهش دیوونم میکنهههه اهه... چرا خودش انقدر ارومه؟! مثل همیشس چرا انگار نه انگار دیشب بد جور زدم تیکه تیکه کردم...وای خدایا من اب شم برم زمیننننننننن! "
کل مدت برگشت یومه سعی کرد هوتوکه رو نادیده بگیره و افکارشو اروم کنه ولی چشمان هوتوکه فقط یومه رو میدید هرگز ناامید نمی شد حتا اگه باز هم تیکه تیکه بشه... موقعی که یومه خوابش میبره به هوتوکه تکیه نمیده و خودشو کنترل میکنه...ولی اینبار هوتوکه به شونه یومه تکیه میده و میخوابه...قلب یومه دیوانه وار میتپه...ولی چرا؟مگه فقط به چشم یک دوست اونو نمیدید؟اون حرفای دیشب ساز مخالفی با ضربان قلب یومه مینوازه...
روز میگذره و اخرین روز اردو هم تموم میشه!...یعنی تموم شدن مدرسه به معنیه پایان این دوستیه؟...
(ادامه دارد)
دیدگاه ها (۰)

پایان فصل اول....برم گریه کنم

بلخره فصل اول رمانم تموم شد از همه کسایی که تا اینجا

معرفی میکنم تریاک

خوبم...

Mafias Stepdaughter

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط