یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم من کتانی نداشتم به ی

‍ یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم، من کتانی نداشتم. به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانی ات را بده من برم توی زمین. دمپایی خودم را به او دادم و کتانی اش را گرفتم. مشغول بازی شدیم. بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه برگشتم.

هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به درب منزل ما آمد. با خوشحالی به استقبالش رفتم. گفتم: چه خبر از این طرفا؟! بی مقدمه گفت: سعید، خدا توی قیامت از هر چی بگذرد از حق الناس نمی گذرد. برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه.

بعد ادامه داد: تا می تونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مراقب باش! گفتم: آقا ابرام من نوکرتم. چشم. راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم، نمی دونم کجاست. قبل از پایان بازی رفت....

📚 سلام بر ابراهیم۲ /ص ٦۰
@EbrahimHadi
دیدگاه ها (۲)

کربلا نرفتم ولی رفتم پیش رفیقماینجا هم حال و هوای کربلا را د...

‍ #شهیدی که برات #کربلا میدهداین گوشه ای از قصه علیرضای۱۶ سا...

🌼 🌾 🌼 🌾 🌼 🌾 🌼 🌼 ☁ ️میان روشن و خاموش آسمان، هرروز🌸 خوشم به ذ...

این، سپهر قریشی داداش #سحر_قریشی بازیگر معروف سینماست که مدا...

love Between the Tides²³م:شما چند وقته همو میشناسید؟ با سرعت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط