پارت هجدهم
دیا: از اون موقع ازش ناراحتم
اری:..
دیا: اری اری گلوم درد گرفت انقد صداش کردم یه دفه برگشتم دیدم خوابه اری (با داد)
اری:بله بله(خواب آلود)
دیا:من نیم ساعته دارم واسه تو حرف میزنم
اری:همه داستان رو فهمیدم تازه من فقط اونجایی که گفتی مح گف برو بابا
دیا:اری😡
اری: جانم
دیا:مح نبود آتو بود
اری:ا آره تازه یادم افتاد 😊😊😊
دیا: من و اری رفتیم بیرون که یه دفه پانی زنگ زد و گفت بیاید پارک نیاوران ما هم رفتیم اونجا
رضا: رفتم بالای سکوه و شروع کردم
به اسم الله رحمان رحیم شروع میکنم دستشویی بستس من برم خونه
متی: همین خبر دستشوییت رو واسمون آوردی
بچه ها بجز متی: 😅😅😅
متی: چیه
اری: ایچ پیچیه
متی: امدم بگم لئو ناردو داوینچیه تا لئو رو گفتم
رضا: بله با من کار داری
متی: نه دارم میگم لئو ناردو داوینچی
رضا: آها
متی: بپر وسط حرف من، خداااااااا
رضا: چیه خداا خدا میکنی
متی: اه نیک و دیا بیاید بریم
اری: کجا خواهرم و رلم رو میبری
متی: یه جای خوب
نیک: بسه چرا انقد کل کل میکنید من با متی میرم دیا هم با اری
ارمتی: باش
دیا: من و اری رفتیم بستنی خوری
نیک: من و متی رفتیم بستنی بخوریم که اسگل از هول بستنی کارتش رو انداخت تو مغازه مغازدار بیچاره کارت رو برداشت نشون همه مشتریا داد بعد من فهمیدم کارت اونه خود خنگش نفهمید
دیا: من و اری نشسته بودیم که.......
برید تو خماری
اری:..
دیا: اری اری گلوم درد گرفت انقد صداش کردم یه دفه برگشتم دیدم خوابه اری (با داد)
اری:بله بله(خواب آلود)
دیا:من نیم ساعته دارم واسه تو حرف میزنم
اری:همه داستان رو فهمیدم تازه من فقط اونجایی که گفتی مح گف برو بابا
دیا:اری😡
اری: جانم
دیا:مح نبود آتو بود
اری:ا آره تازه یادم افتاد 😊😊😊
دیا: من و اری رفتیم بیرون که یه دفه پانی زنگ زد و گفت بیاید پارک نیاوران ما هم رفتیم اونجا
رضا: رفتم بالای سکوه و شروع کردم
به اسم الله رحمان رحیم شروع میکنم دستشویی بستس من برم خونه
متی: همین خبر دستشوییت رو واسمون آوردی
بچه ها بجز متی: 😅😅😅
متی: چیه
اری: ایچ پیچیه
متی: امدم بگم لئو ناردو داوینچیه تا لئو رو گفتم
رضا: بله با من کار داری
متی: نه دارم میگم لئو ناردو داوینچی
رضا: آها
متی: بپر وسط حرف من، خداااااااا
رضا: چیه خداا خدا میکنی
متی: اه نیک و دیا بیاید بریم
اری: کجا خواهرم و رلم رو میبری
متی: یه جای خوب
نیک: بسه چرا انقد کل کل میکنید من با متی میرم دیا هم با اری
ارمتی: باش
دیا: من و اری رفتیم بستنی خوری
نیک: من و متی رفتیم بستنی بخوریم که اسگل از هول بستنی کارتش رو انداخت تو مغازه مغازدار بیچاره کارت رو برداشت نشون همه مشتریا داد بعد من فهمیدم کارت اونه خود خنگش نفهمید
دیا: من و اری نشسته بودیم که.......
برید تو خماری
۱۵.۴k
۲۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.