حکایت عجیبی است

حکایتِ عجیبی است...
مثِل قصه ی استاد نقره کارِ...
می گویند وقتی استادِ نقره کار، نقره را صیقل می دهد، آن را داخل آتش نگه می دارد اما چشم از نقره بر نمی دارد،
تا زمانی نقره را در آتش نگه می دارد که عکس خود را در نقره ی صیقل یافته ببیند

درست مثلِ خدا...

وقتی می خواهد صیقل پیدا کنیم ما را در آتشِ سختی ها وارد می کند,,,
اما چشم از ما بر نمی دارد...
تا جایی که عکسِ خودش را در ما ببیند..
دیدگاه ها (۳)

از بودنت باوری ساخته ام که بی تو بودن را باور ندارم

آدم ها آرام آرام پیر نمیشوند..آدمها در یک لحظه ..با یک تلفن....

در تقدیر هر انسانی معجزه‌ای از طرف خدا تعیین شده که قطعا در ...

دلــم یک آلزایـمر خفیــف می خواهدآن قــدر که یــادم نرودبه ن...

کار هر روزم شده بود...تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بار...

black flower(p,290)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط