سـوکـوکـو
سـوکـوکـو
«رز خونـی»
«۳»
اوه دازای، همیشه همینو میخواستی، نه؟
قدم های بلندی رو به سمت دریا برداشت.
نشست روی صخره ای که کنار ساحل قد علم کرده بود...
اسمون، سیاهه سیاه بود...
سیاهی به رنگ زندگی او.
سیاهی به رنگ عشق او.
به دریای رو به رویش نگاه کرد.
انعکاس نور زیبای ماه روی اب دریا می رقصید...
*فلش بک به چند سال پیش، زمان حضور دازای در مافیا*
موری: خوشحالم که این ماموریت هم خوب تموم شد، دازای
دازای: منم همینطور ، موری سان.
به دور و برم نگاه کردم و دستم رو روی صخره ی خیسی که روش نشسته بودم حرکت دادم.
موری: دازای بیا بریم پیش بقیه.
دازای: باااشه ولی نمیخوام برم پیش اون هویج
از قصد بلند این حرف رو گفتم تا چویا بشنوه...
با یه حالت عصبانی برگشت و بهم نگاه کرد.
میخواستم بهش بخندم که یهو خنده ی روی لبم از حرکت وایساد و فقط محو زیباییش شدم...
کنار دریایی که نور غروب کبود بهش زده بود، رنگ موهای اون با رنگ آسمون یکی شده بود.
و همینطور هماهنگی چشم های ابیش با دریا منو مجذوب خودش میکرد...
چویا: هویج رو با من بودی مارماهی دراز!؟
سعی کردم از اون حالت هیپنوتیزم شده در بیام و جواب چویا رو بدم...
دازای: اووووو~ چوچو جون حواسم نبود که باید بگم هویج کوتوله
چویا: داااااازاااااااااای
دیدم با نهایت عصبانیت داره میاد سمتم. سریع بلند شدم و شروع کردم به دویدن...
دوست داشتم پیش اون مثل بچه ها رفتار کنم...
*زمان حال*
اوه... اینجا همون جاست و این صخره همون صخرس...
خودم و چویا رو تصور کردم که داریم دنبال هم می دویم... جلوی پای خودم ، منی در حال دویدن بود که هنوز امید به عشق داشت...
چند سال گذشته...؟
و چند سال قراره باز هم بگذره..؟
البته بهتره بگم چند روز..!
«رز خونـی»
«۳»
اوه دازای، همیشه همینو میخواستی، نه؟
قدم های بلندی رو به سمت دریا برداشت.
نشست روی صخره ای که کنار ساحل قد علم کرده بود...
اسمون، سیاهه سیاه بود...
سیاهی به رنگ زندگی او.
سیاهی به رنگ عشق او.
به دریای رو به رویش نگاه کرد.
انعکاس نور زیبای ماه روی اب دریا می رقصید...
*فلش بک به چند سال پیش، زمان حضور دازای در مافیا*
موری: خوشحالم که این ماموریت هم خوب تموم شد، دازای
دازای: منم همینطور ، موری سان.
به دور و برم نگاه کردم و دستم رو روی صخره ی خیسی که روش نشسته بودم حرکت دادم.
موری: دازای بیا بریم پیش بقیه.
دازای: باااشه ولی نمیخوام برم پیش اون هویج
از قصد بلند این حرف رو گفتم تا چویا بشنوه...
با یه حالت عصبانی برگشت و بهم نگاه کرد.
میخواستم بهش بخندم که یهو خنده ی روی لبم از حرکت وایساد و فقط محو زیباییش شدم...
کنار دریایی که نور غروب کبود بهش زده بود، رنگ موهای اون با رنگ آسمون یکی شده بود.
و همینطور هماهنگی چشم های ابیش با دریا منو مجذوب خودش میکرد...
چویا: هویج رو با من بودی مارماهی دراز!؟
سعی کردم از اون حالت هیپنوتیزم شده در بیام و جواب چویا رو بدم...
دازای: اووووو~ چوچو جون حواسم نبود که باید بگم هویج کوتوله
چویا: داااااازاااااااااای
دیدم با نهایت عصبانیت داره میاد سمتم. سریع بلند شدم و شروع کردم به دویدن...
دوست داشتم پیش اون مثل بچه ها رفتار کنم...
*زمان حال*
اوه... اینجا همون جاست و این صخره همون صخرس...
خودم و چویا رو تصور کردم که داریم دنبال هم می دویم... جلوی پای خودم ، منی در حال دویدن بود که هنوز امید به عشق داشت...
چند سال گذشته...؟
و چند سال قراره باز هم بگذره..؟
البته بهتره بگم چند روز..!
۷.۱k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.