بچه که بودم پدربزرگم یه خونه ی باصفا داشت ،
بچه که بودم پدربزرگم یه خونه ی باصفا داشت ،
یه حیاط خیلی بزرگ داشت که همیشه داییام توش فوتبال و وسطی بازی میکردن دو طبقه بود با کلی اتاقای بزرگ و تو در تو .
تموم دلخوشیمون این بود تعطیلات بریم اونجا با دخترخاله پسرخاله های هم سنمون بازی کنیم.
از شانس خوب من همسن و همبازی زیاد داشتم
چون ما یک خانواده پرجمعیت هستیم
یعنی پدربزرگ و مادربزرگم ۹ تا بچه دارن و هرکدوم ازینا ۲ ، ۳ تا بچه دارن خلاصه بچگیمون هیچوقت احساس تنهایی نکردیم .
هوا که گرم میشد وقتایی که اونجا بودیم عصرا پدربزرگم یه هندونه بزرگ از سرراه که از مغازه برمیگشت میاورد با خودش.
خاله هام حیاطو آب و جارو میکردن ، فرش بزرگ با گُلای قرمز مینداختن و بساط هندوونه و میوه های رنگارنگ میچیدن ، همه مینشستیم کیف میکردیم از این هوا و لذت هندونه خوردن و خوشی های کوچولوی شیرین .
شبا هم وقت خواب تو همون حیاط واسمون لحاف تشک سفید و سنگین مینداختن به ردیف از بزرگ و کوچیک میخوابیدیم .
بعضی وقتا غیبت کردن خاله هام و دخترخاله هام که بزرگتر بودن گُل مینداخت و تا دیروقت صدای پچپچشون تو هوای سرد و خلوت حیاط میپیچید .
نزدیکای صبح یخ میزدیم و تا بالای گوش زیر پتو میرفتیم و تا وقتی آفتاب نمیزد میخوابیدیم .
بعد پا میشدیم صبحونه و بعد نهار و بعدش بازم عصر و هندونه خورون و شب و پتو و خواب ..
خلاصه سالها گذشت تا بزرگ تر شدیم و پدربزرگم اونخونه رو فروخت ، ولی هیچوقت نتونستم فراموشش کنم ، خاطرات رو هیچوقت نمیشه از ذهن پاک کرد .
عجیب اون دوره واسم شیرین بود !
با محدودیت و نداشتن امکانات چقدر همه چی شیرینتر بود .
خیلی خوشحالم که بخشی از زندگیمو تو عصری گذروندم که این چیزا و دور هم بودنا رو تجربه کردم
و زمانی رو دیدم که هیچ تکنولوژی وجود نداشت !
خیلیا بمنمیگن تو دهه هفتادی چطور علاقه به نوستالژیا داری (چون من بخش قشنگ زندگیمو اینجوری گذروندم و هرگز مثل هویتی که نمیشه پاکش کرد فراموشش نمیکنم ! )
کاش میشد باز اون روزای قشنگ رو احیا کرد .
کاش میشد چون عجیب دلم برای اون روزا تنگ شده ...
یه حیاط خیلی بزرگ داشت که همیشه داییام توش فوتبال و وسطی بازی میکردن دو طبقه بود با کلی اتاقای بزرگ و تو در تو .
تموم دلخوشیمون این بود تعطیلات بریم اونجا با دخترخاله پسرخاله های هم سنمون بازی کنیم.
از شانس خوب من همسن و همبازی زیاد داشتم
چون ما یک خانواده پرجمعیت هستیم
یعنی پدربزرگ و مادربزرگم ۹ تا بچه دارن و هرکدوم ازینا ۲ ، ۳ تا بچه دارن خلاصه بچگیمون هیچوقت احساس تنهایی نکردیم .
هوا که گرم میشد وقتایی که اونجا بودیم عصرا پدربزرگم یه هندونه بزرگ از سرراه که از مغازه برمیگشت میاورد با خودش.
خاله هام حیاطو آب و جارو میکردن ، فرش بزرگ با گُلای قرمز مینداختن و بساط هندوونه و میوه های رنگارنگ میچیدن ، همه مینشستیم کیف میکردیم از این هوا و لذت هندونه خوردن و خوشی های کوچولوی شیرین .
شبا هم وقت خواب تو همون حیاط واسمون لحاف تشک سفید و سنگین مینداختن به ردیف از بزرگ و کوچیک میخوابیدیم .
بعضی وقتا غیبت کردن خاله هام و دخترخاله هام که بزرگتر بودن گُل مینداخت و تا دیروقت صدای پچپچشون تو هوای سرد و خلوت حیاط میپیچید .
نزدیکای صبح یخ میزدیم و تا بالای گوش زیر پتو میرفتیم و تا وقتی آفتاب نمیزد میخوابیدیم .
بعد پا میشدیم صبحونه و بعد نهار و بعدش بازم عصر و هندونه خورون و شب و پتو و خواب ..
خلاصه سالها گذشت تا بزرگ تر شدیم و پدربزرگم اونخونه رو فروخت ، ولی هیچوقت نتونستم فراموشش کنم ، خاطرات رو هیچوقت نمیشه از ذهن پاک کرد .
عجیب اون دوره واسم شیرین بود !
با محدودیت و نداشتن امکانات چقدر همه چی شیرینتر بود .
خیلی خوشحالم که بخشی از زندگیمو تو عصری گذروندم که این چیزا و دور هم بودنا رو تجربه کردم
و زمانی رو دیدم که هیچ تکنولوژی وجود نداشت !
خیلیا بمنمیگن تو دهه هفتادی چطور علاقه به نوستالژیا داری (چون من بخش قشنگ زندگیمو اینجوری گذروندم و هرگز مثل هویتی که نمیشه پاکش کرد فراموشش نمیکنم ! )
کاش میشد باز اون روزای قشنگ رو احیا کرد .
کاش میشد چون عجیب دلم برای اون روزا تنگ شده ...
۱۹.۸k
۲۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.