عاشق ِمشهور ِشهرم می شناسیدم مرا
من پُر اندوه و دَردم می شناسیدم مرا
من قطارِ کهنه ی بی مقصدم بَر روی ریل
رفته ام تا برنگردم می شناسیدم مرا
سالها درگیرُو دار عقل با احساسِ خویش
با دل خود درنَبَردم می شناسیدم مرا
از برای زوج خود امروز و فردا می کنم...
من همانِ ایام ِ فردَم می شناسیدم مرا
یک زمستانِ پر از اسفند هستم..بی بهار...
سالهای سال سردم می شناسیدم مرا
عشق هم حتا سرای سینه را صیقل نداد
میزبان ِ خاک و گردم میشناسیدم مرا
عشق آتش زد به دامانم ولی تا این غزل..
لحظه ای لب وا نَکردم میشناسیدم مرا
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.