داستانک چی دوست داری
✍️ چی دوست داری؟
بعد از گذشت دوماه از 🏫مدرسه رفتن امیرسام ، مدیر مدرسه به زهرا زنگ زد و گفت که امیرسام با بچه ها بازی نمی کند.زنگ تفریح ها همیشه ساکت یک گوشه می نشیند. سرکلاس هم تا سوالی ازش نپرسند، حرفی نمی زند.
با اینکه امیر سام ساعات کاری زهرا همیشه خانه 👵مادربزرگش بود. خانه ای با حیاط بزرگ 🏡که تمام بچه های محل حسرتش را می خوردند؛ اما امیرسام فقط یک گوشه می نشست و با تبلتش بازی می کرد. هیچ دوست و همبازی نداشت . مدرسه رفتن هم تغییری در او ایجاد نکرده بود.زهرا فهمید با کار کردن در اداره وخسته به خانه برگشتن از امیرسام غافل شده است. برای همین تصمیم گرفت از کارش استعفا بدهد تا مدت زمان بیشتری کنار فرزندش باشد.
🕰 ساعت دوازده ظهر وقتی زنگ خانه به صدا درآمد و علی همراه دردانه پسرش به خانه آمد. زهرا با خوشرویی به استقبال همسر و فرزندش رفت .تصمیم گرفت از همان لحظه برای نزدیک شدن به پسرش تلاش کند. با خنده شروع به صحبت کردن با امیرسام کرد .
- خوب پسرم امروز مدرسه چه خبر؟
- مثل همیشه.
- مدرسه خوش گذشت، چه کارهایی کردید؟
- کار خاصی نکردیم.
🚶🏻♂️همین را گفت و بی حوصله راه اتاق را برای تعویض لباس در پیش گرفت.
زهرا با ناراحتی به علی نگاهی انداخت که با لبخندش مواجه شد. علی به اتاق می رفت تا لباسش را عوض کند. گفت: «درست می شه، غصه نخور.»
بعد از نهار همه در پذیرایی نشسته بودند. علی گفت:« یِ بازی بکنیم؟» زهرا و امیرسام با تعجب نگاهش کردند. علی گفت:« باید بگید چی دوست دارید. اول امیرسام.»
- چه غذایی را دوست داری؟ چه رفتاری را می پسندی؟ چه چیزی خوشحالت می کنه؟
علی توانست لبخند را بر لبان امیر سام بیاورد. امیرسام تبلتش را کنار گذاشت. با ذوق جواب داد و خندید.
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
بعد از گذشت دوماه از 🏫مدرسه رفتن امیرسام ، مدیر مدرسه به زهرا زنگ زد و گفت که امیرسام با بچه ها بازی نمی کند.زنگ تفریح ها همیشه ساکت یک گوشه می نشیند. سرکلاس هم تا سوالی ازش نپرسند، حرفی نمی زند.
با اینکه امیر سام ساعات کاری زهرا همیشه خانه 👵مادربزرگش بود. خانه ای با حیاط بزرگ 🏡که تمام بچه های محل حسرتش را می خوردند؛ اما امیرسام فقط یک گوشه می نشست و با تبلتش بازی می کرد. هیچ دوست و همبازی نداشت . مدرسه رفتن هم تغییری در او ایجاد نکرده بود.زهرا فهمید با کار کردن در اداره وخسته به خانه برگشتن از امیرسام غافل شده است. برای همین تصمیم گرفت از کارش استعفا بدهد تا مدت زمان بیشتری کنار فرزندش باشد.
🕰 ساعت دوازده ظهر وقتی زنگ خانه به صدا درآمد و علی همراه دردانه پسرش به خانه آمد. زهرا با خوشرویی به استقبال همسر و فرزندش رفت .تصمیم گرفت از همان لحظه برای نزدیک شدن به پسرش تلاش کند. با خنده شروع به صحبت کردن با امیرسام کرد .
- خوب پسرم امروز مدرسه چه خبر؟
- مثل همیشه.
- مدرسه خوش گذشت، چه کارهایی کردید؟
- کار خاصی نکردیم.
🚶🏻♂️همین را گفت و بی حوصله راه اتاق را برای تعویض لباس در پیش گرفت.
زهرا با ناراحتی به علی نگاهی انداخت که با لبخندش مواجه شد. علی به اتاق می رفت تا لباسش را عوض کند. گفت: «درست می شه، غصه نخور.»
بعد از نهار همه در پذیرایی نشسته بودند. علی گفت:« یِ بازی بکنیم؟» زهرا و امیرسام با تعجب نگاهش کردند. علی گفت:« باید بگید چی دوست دارید. اول امیرسام.»
- چه غذایی را دوست داری؟ چه رفتاری را می پسندی؟ چه چیزی خوشحالت می کنه؟
علی توانست لبخند را بر لبان امیر سام بیاورد. امیرسام تبلتش را کنار گذاشت. با ذوق جواب داد و خندید.
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۴k
۰۳ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.