پارت ۸۸
پلکاشو با درد باز کرد؛ انگار یه چند ساعت خوابش برده بود؛ به بیرون نگاه کرد؛ پرده تاریکی هنوز روی آسمون کشیده شده بود و جغد ها هوهو میکردند.
شب عجیب و خوفناکی بود.
یعنی ساعت چند بود؟
تقریبا حدود ۲ نصفه شب بود...
دست و پاش خواب رفته بود پس کمی خودشو جابجا کرد؛
هنوز اونجا بودن احساس بدی بهش میداد.
یعنی تا کی اونو تو بازداشتگاه نگه میداشتن؟
بیخیال...
دوباره سعی کرد بخوابه اما صدای ترقی شنید..
ترق...
تروق...
صدای پا بود؟
از جاش به آرومی بلند شدو یه قدم به سمت میله ها رفت: کی اونجاست ؟
صدایی شنیده نشد و در اون تاریکی هم چیزی قابل تشخیص نبود...
ترق...
-میگم کی اونجاست؟
تروق...
-هی!
یه دفعه پنج جفت چشم تو تاریکی ظاهر شد که باعث شد ایان از ترس عقب بپره.
شب عجیب و خوفناکی بود.
یعنی ساعت چند بود؟
تقریبا حدود ۲ نصفه شب بود...
دست و پاش خواب رفته بود پس کمی خودشو جابجا کرد؛
هنوز اونجا بودن احساس بدی بهش میداد.
یعنی تا کی اونو تو بازداشتگاه نگه میداشتن؟
بیخیال...
دوباره سعی کرد بخوابه اما صدای ترقی شنید..
ترق...
تروق...
صدای پا بود؟
از جاش به آرومی بلند شدو یه قدم به سمت میله ها رفت: کی اونجاست ؟
صدایی شنیده نشد و در اون تاریکی هم چیزی قابل تشخیص نبود...
ترق...
-میگم کی اونجاست؟
تروق...
-هی!
یه دفعه پنج جفت چشم تو تاریکی ظاهر شد که باعث شد ایان از ترس عقب بپره.
۱.۰k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.