فرشته مرگ که قرنها تنها با نام مالاک الموت شناخته می
فرشته مرگ، که قرنها تنها با نام "مالاک الموت" شناخته میشد، اکنون نامی برای خود برگزیده بود: "کایل". این نام را امیلی، وقتی توانست کلمات را ادا کند، به او داده بود. نامی که برایش یادآور چیزی جز پایان بود.
کایل، این موجود افسانهای که ترسناکترین چهره در ادبیات کهن بود، اکنون در پناهگاهی زیرزمینی در میان خرابههای یک شهر بزرگ، به یک پرستار تبدیل شده بود. او که تنها لمسش برای گرفتن جان کافی بود، حالا با دستانش به امیلی غذا میداد، پتوی تنش میکرد و با نوازش گونهاش، او را به خواب میفرستاد. سایههای متحرک او که زمانی تنها برای بلعیدن روحها به کار میرفتند، اکنون اسباببازیهای متحرکی برای سرگرمی امیلی بودند.
سالها گذشت. امیلی، این آخرین بازماندهی نسل بشر با خون قرمز، تحت حمایت نمادین مرگ رشد کرد. کایل به او یاد میداد که چگونه در دنیای ویران شده پنهان شود، چگونه از گیاهان جهشیافته سمزدایی کند و چگونه از دست خونسبزهای جاودان فرار کند. اما مهمتر از همه، کایل به او داستان میگفت. داستان دنیایی که زمانی بود؛ دنیایی با چهار فصل، با پرندهها، با عشق و با امید. او داستان فرشته زندگی را برایش تعریف میکرد، موجودی درخشان به نام "زوئل" که چگونه در ناامیدی مطلق، خود را به شعلههای خورشید سپرد.
امیلی در نوجوانی، ترکیبی عجیب از شکنندگی انسان و صلابت ابدیت بود. چشمانش عمق غمانگیزی داشت، اما روحش با جرقههای سرکش زندگی میدرخشید. او یک روز، در حالی که به تصویر محو شدهای از یک گل در یک کتاب قدیمی نگاه میکرد، از کایل پرسید: "اگر تو فرشته مرگی، پس چرا من نمردم؟ چرا هنوز زندهام؟"
کایل، که نگاهش را به دیوارهای خالی دوخته بود، پاسخ داد: "چون گاهی، یک ذره زندگی، از تمام مرگهای جهان ارزشمندتر است. من برای پایان دادن نیامدم، امیلی. من برای محافظت از آخرین شعله آمدم."
اما آرامش آنان دیری نپایید. خونسبزها، با حسگرهای پیشرفتهشان، ردپای انرژی زیستی منحصر به فرد یک انسان خونقرمز را در منطقه ردیابی کردند. آنها نمیدانستند این چیست، اما میدانستند که چیزی باستانی و "ناخالص" است؛ چیزی که باید نابود شود.
یک روز، هنگامی که کایل برای جستجوی غذا رفته بود، گروهی از شکارچیان خونسبز پناهگاه را محاصره کردند. آنها با چهرههای استخوانی و چشمانی سبز و درخشان، امیلی را در یک گوشه گرفتار کردند. امیلی، با چاقویی که کایل به او داده بود، از خودش دفاع میکرد، اما در برابر این جاودانگان زشت، شانسی نداشت.
درست زمانی که یکی از آنها میخواست گلوی امیلی را پاره کند، سایهها در اتاق فشرده شدند. هوا سرد شد و ترسی باستانی وجود همه را دربرگرفت. کایل از دل تاریکی ظاهر شد، اما این بار نه به شکل یک ناجی. این بار، او در هیبت واقعی خودش بود: بلندقامت، با چشمانی که گویی کهکشانهای مرده را در خود جای داده، و با هالهای از یأس مطلق.
"دست از آخرین فرزند انسان بردارید." صدایش مانند صدای شکسته شدن استخوانهای جهان بود.
خونسبزها، که فکر میکردند افسانهها دروغ هستند، برای اولین بار در زندگی طولانی خود، ترس را حس کردند. کایل حتی نیاز به جنگیدن نداشت. او تنها دستش را به سوی آنها دراز کرد و جانشان—انرژیای که آنها را برای قرنها زنده نگه داشته بود—مانند بخار از بدنهایشان خارج شد و به سمت کایل جریان یافت. آنها خاموش شدند، مانند عروسکهایی که رشتههایشان قیچی شده باشد، و برای اولین بار، به مرگ واقعی—مرگی که از آن میترسیدند—رسیدند.
کایل به سوی امیلی دوید، که از ترس به خود میلرزید. او دوباره او را در آغوش گرفت، و این بار امیلی گرمای عجیبی را در سردی وجودش حس کرد.
کایل فهمید که دیگر نمیتواند پنهان شود. کشتن آن خونسبزها مانند روشن کردن یک مشعل در شب تاریک بود. حالا تمام جهان خونسبزها به دنبال آنها خواهند آمد.
او به چشمان امیلی نگاه کرد و گفت: "اینجا دیگر امن نیست. باید برویم."
امیلی،با چشمانی مصمم که حالا راز بزرگی را در خود حمل میکرد، پرسید: "به کجا؟"
کایل پاسخ داد:"به دنبال اثری از زندگی. شاید… شاید ذرهای از زوئل، فرشته زندگی، هنوز در این جهان مرده باقی مانده باشد. اگر قرار است آخرین جنگ را بجنگیم، باید چیزی برای دفاع کردن داشته باشیم، نه فقط کسی برای کشتن."
و بدین ترتیب، آخرین انسان و فرشته مرگ، سفر خود را در جهانی که توسط جاودانگی فاسد شده بود، آغاز کردند. سفرشان برای یافتن آخرین قطره زندگی در جهانی که مرگ، تنها امیدش بود.
---
این پایان داستان نیست، بلکه آغاز یک سفر حماسی است
کایل، این موجود افسانهای که ترسناکترین چهره در ادبیات کهن بود، اکنون در پناهگاهی زیرزمینی در میان خرابههای یک شهر بزرگ، به یک پرستار تبدیل شده بود. او که تنها لمسش برای گرفتن جان کافی بود، حالا با دستانش به امیلی غذا میداد، پتوی تنش میکرد و با نوازش گونهاش، او را به خواب میفرستاد. سایههای متحرک او که زمانی تنها برای بلعیدن روحها به کار میرفتند، اکنون اسباببازیهای متحرکی برای سرگرمی امیلی بودند.
سالها گذشت. امیلی، این آخرین بازماندهی نسل بشر با خون قرمز، تحت حمایت نمادین مرگ رشد کرد. کایل به او یاد میداد که چگونه در دنیای ویران شده پنهان شود، چگونه از گیاهان جهشیافته سمزدایی کند و چگونه از دست خونسبزهای جاودان فرار کند. اما مهمتر از همه، کایل به او داستان میگفت. داستان دنیایی که زمانی بود؛ دنیایی با چهار فصل، با پرندهها، با عشق و با امید. او داستان فرشته زندگی را برایش تعریف میکرد، موجودی درخشان به نام "زوئل" که چگونه در ناامیدی مطلق، خود را به شعلههای خورشید سپرد.
امیلی در نوجوانی، ترکیبی عجیب از شکنندگی انسان و صلابت ابدیت بود. چشمانش عمق غمانگیزی داشت، اما روحش با جرقههای سرکش زندگی میدرخشید. او یک روز، در حالی که به تصویر محو شدهای از یک گل در یک کتاب قدیمی نگاه میکرد، از کایل پرسید: "اگر تو فرشته مرگی، پس چرا من نمردم؟ چرا هنوز زندهام؟"
کایل، که نگاهش را به دیوارهای خالی دوخته بود، پاسخ داد: "چون گاهی، یک ذره زندگی، از تمام مرگهای جهان ارزشمندتر است. من برای پایان دادن نیامدم، امیلی. من برای محافظت از آخرین شعله آمدم."
اما آرامش آنان دیری نپایید. خونسبزها، با حسگرهای پیشرفتهشان، ردپای انرژی زیستی منحصر به فرد یک انسان خونقرمز را در منطقه ردیابی کردند. آنها نمیدانستند این چیست، اما میدانستند که چیزی باستانی و "ناخالص" است؛ چیزی که باید نابود شود.
یک روز، هنگامی که کایل برای جستجوی غذا رفته بود، گروهی از شکارچیان خونسبز پناهگاه را محاصره کردند. آنها با چهرههای استخوانی و چشمانی سبز و درخشان، امیلی را در یک گوشه گرفتار کردند. امیلی، با چاقویی که کایل به او داده بود، از خودش دفاع میکرد، اما در برابر این جاودانگان زشت، شانسی نداشت.
درست زمانی که یکی از آنها میخواست گلوی امیلی را پاره کند، سایهها در اتاق فشرده شدند. هوا سرد شد و ترسی باستانی وجود همه را دربرگرفت. کایل از دل تاریکی ظاهر شد، اما این بار نه به شکل یک ناجی. این بار، او در هیبت واقعی خودش بود: بلندقامت، با چشمانی که گویی کهکشانهای مرده را در خود جای داده، و با هالهای از یأس مطلق.
"دست از آخرین فرزند انسان بردارید." صدایش مانند صدای شکسته شدن استخوانهای جهان بود.
خونسبزها، که فکر میکردند افسانهها دروغ هستند، برای اولین بار در زندگی طولانی خود، ترس را حس کردند. کایل حتی نیاز به جنگیدن نداشت. او تنها دستش را به سوی آنها دراز کرد و جانشان—انرژیای که آنها را برای قرنها زنده نگه داشته بود—مانند بخار از بدنهایشان خارج شد و به سمت کایل جریان یافت. آنها خاموش شدند، مانند عروسکهایی که رشتههایشان قیچی شده باشد، و برای اولین بار، به مرگ واقعی—مرگی که از آن میترسیدند—رسیدند.
کایل به سوی امیلی دوید، که از ترس به خود میلرزید. او دوباره او را در آغوش گرفت، و این بار امیلی گرمای عجیبی را در سردی وجودش حس کرد.
کایل فهمید که دیگر نمیتواند پنهان شود. کشتن آن خونسبزها مانند روشن کردن یک مشعل در شب تاریک بود. حالا تمام جهان خونسبزها به دنبال آنها خواهند آمد.
او به چشمان امیلی نگاه کرد و گفت: "اینجا دیگر امن نیست. باید برویم."
امیلی،با چشمانی مصمم که حالا راز بزرگی را در خود حمل میکرد، پرسید: "به کجا؟"
کایل پاسخ داد:"به دنبال اثری از زندگی. شاید… شاید ذرهای از زوئل، فرشته زندگی، هنوز در این جهان مرده باقی مانده باشد. اگر قرار است آخرین جنگ را بجنگیم، باید چیزی برای دفاع کردن داشته باشیم، نه فقط کسی برای کشتن."
و بدین ترتیب، آخرین انسان و فرشته مرگ، سفر خود را در جهانی که توسط جاودانگی فاسد شده بود، آغاز کردند. سفرشان برای یافتن آخرین قطره زندگی در جهانی که مرگ، تنها امیدش بود.
---
این پایان داستان نیست، بلکه آغاز یک سفر حماسی است
- ۳.۶k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط