بچه بود و دلش بستنی میخواست

بچه بود و دلش بستنی میخواست...
سمج شده بود و محکم ایستاده بود تا بستنی‌اش را بگیرد...
با تمام بچگی‌اش پیروز میدان بود!
و من، ناگهان یادِ میدانِ انتظار افتادم!
که اگر به اندازه‌ی بستنیِ سرِ ظهرِ تابستان، میلش را داشتم، پیروزش میإشدم...
شما مارا به بزرگواری‌تان ببخشید آقاجان...


#خاص
#یا_مهدی_ادرکنی
#که_دل_ما_منتظران_نمی خواهدت!
دیدگاه ها (۱)

دیروز کسی گفت تو به هر بهانه ای می بخشی! حتماً بال مگس هم ب...

از وقتی هر روز به تو سلام می کنم؛ دلم آرام می شود!... گویی ...

شاید ما آدم‌ها، معنای «انتظار» را در لغت‌نامه‌ها نخواندیم!.....

جنگجو بدون سپر خیلی زود کارش تمام می شود.... نفسی نمی ماند ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط